بابای من کم پیش میاد عصبی بشه مامان بزرگم مریض بود خیلیی حالش بد بود گفت بگید کامران بیاد (داداشم که با بابام قهرن )این اومد و مامان بزرگمم دیدشو خواهرمم زده بود تو فازه گریه همش گریه میکرد داداشمم گفت بیاد خونه ماا روحیش درست بشه مامانم نزاشت داداشم بزور بردش بابام اومد عصبی شد که چرا آناهیتا رفته خونه کامران داد و بیداد برای مامانم راه انداخت که گفته بودم هیچکس با کامران نباید صحبت کنه الان رفته خونش اون رفت ما گفتیم الان سکته میکنه ماهم دنبالش رفتیم همچین با داداشم دعوا کرد خواهرم و آورد و گفت هیچکس حق نداره حتی با کامران حرف بزنه دیگه حتی وقتیم بچش بدنیا اومد کسی حق نداره بره پاشو بزاره تو خونش