اینو با یه داستان میتونم بگم بهت
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرامتر از آهو،بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید،زنجیر پی زنجیر...
مولانا
دخترکم از در وارد می شود و روی صورتش لبخند همیشگی اش وجود ندارد و من می فهمم که اتفاقی افتاده است. از او ماجرا را می پرسم و پس از مکثی که می کند به من می نگرد و از روزهای گذشته می گوید و قصه هائی را دو باره مرور می کند که پس از سالها هنوز هم برایش تلخ هستند و بعد می گوید
- بابا ! چه کنم که یادم نیاید؟
شاید برای من سخت باشد که رطب خورم و منع رطب کنم که این قصه های تلخ را هر از چند گاهی خودم نیز به یاد می آورم که می دانم دردهائی که از نابخردی و نامردمی می بینی چون زخمهائی هستند که گوئی هیچگاه درمان نشوند. دنیای نشانه ها به داد من می رسد . قبل از ورود دخترم مشغول خواندن کتاب " ملت عشق" نوشته الیف شافاک هستم که حکایت های شمس و مولانا را بیان می کند و من به یاد قطعه ای می افتم که سالها آن را زمزمه کردم و در آغاز این مقال نوشتم و خود این دو بیت برای من می شود پاسخی که می توانم به دخترم دهم و شعر را می خوانم و بعد به صورت پر از استفهام او می نگرم . دخترم می گوید
- معنی این شعر چیست ؟
و من از باور به یزدان می گویم . از این که خیلی وقتها باید به باوری رسید که در آن حکایت تسلیم و تقدیر را سرلوحه قرار داد و این به معنی سعی نکردن و تلاش را به دور افکندن نیست که بر عکس خود این درس مولانا سخن از ابزاری برای پیشبرد اهداف می کند که چیزی جز صبر نیست و این صبر از ایمانی می آید که باید نسبت به حوادثی که برایمان رخ داده باید داشته باشیم .
دخترم می گوید
- اما سخت است باور کنیم آن حادثه ها باید اتفاق می افتاد
و من می گویم
- هیچ چیزی در دنیا نیست که دو معنی نداشته باشد که اولی ظاهر و دومین معنی آن باطن است
دخترم می پرسد
-ظاهر آن روزها تلخ است اما باطنش ...
می گویم
- باطنش امروز است که یاد می گیری که روزهای بد و خوب می گذرند و باید از آنها تجربه بگیری تا قوی تر شوی
دخترم لبخندش باز می گردد و می پرسد
- تو این طوری هستی ؟
با لبخندش همراهمی می کنم و می گویم
- پایان رنج همیشه این جوریه