این طرف و آن طرف ساعت شش صبح سوار تاکسی شدم، هوا هنوز روشن نشده بود وارد اتوبان که شدیم شاخ درآوردم. هر دو طرف اتوبان ترافیک بود، حتی ساعت شش صبح، حتی وقتی هوا هنوز روشن نشده بود. باز هم همه این طرفیها داشتند میرفتند آن طرف و آن طرفیها داشتند میآمدند این طرف. مثل عصرها که آن طرفیها برمیگشتند این طرف و اینطرفیها برمیگشتند آن طرف. گفتم: «دیدید هر کی هر جایی هست میره یه جای دیگه.» راننده گفت: «آدمیزاد همینه دیگه...» به راننده نگاه کردم، راننده گفت: «من دو تا پسر دارم یکیشون اینجاست، یکیشون خارجه... اونی که خارجه میخواد برگرده، اونی که اینجاست میخواد بره.» گفتم: «واقعا؟» راننده گفت: «بله.» گفتم: «خوب میشه ایشون برن، اوشون برگردن؟» راننده گفت: «آخه اول اینکه اونجاست، اینجا بود، اینکه اینجاست اونجا بود. بعد این نمیخواست اونجا باشه، اونم نمیخواست اینجا باشه.» به راننده گفتم: «ببخشید من یه کمی گیج شدم.» راننده گفت: «حق دارید.» ترافیک خیلی سنگین بود. به راننده گفتم: «اینجوری من تا فردا هم نمیرسم. با اجازتون پیاده میشم.» راننده گفت: «هر جور صلاح میدونید.» از تاکسی که پیاده شدم چند قدم راه رفتم بعد با خودم فکر کردم حالا برای چی پیاده شدم، پیاده که دیرتر میرسم. فهمیدم که اشتباه کردم، دوباره به طرف تاکسی برگشتم و گفتم: «من با اجازتون سوار میشم.» راننده گفت: «بفرمایید.» دوباره سوار شدم و به آدمهایی که از این طرف میرفتن آن طرف و از آن طرف برمیگشتند این طرف، نگاه کردم.
من از سهم خود راضی نیستم، آن پاداش پا در هوای آسمانی به درد من نمیخورد. میخواهم زندگی ام همینجا و هم اکنون تحقق یابد.