خدای عزیزم؟! خدای مهربانم؟! خدای خوب خوب خوبم؟! خوبترینم؟! تو بر احوالاتم آگاهی ، تو تنها دوست ورفیق منی.
میدانی رفیق! دلم خیلی گرفته کاش به دلم سری بزنی ومن برایت کللللی حرف بزنم ، از همان حرفها که وقتی به کسی میگویی کلی سبک میشوی اما بعدش پشیمان نمیشوی ، همان حرفها که وقتی از دلت بیرون میریزی شان ،انگار دنیا برای تو میشود ...
کاش گوشی را بر میداشتی و میگفتی رفیق جان حوصلم سر رفته خونه ای بیام اونجا ؟ .. ومن از تو مشتاقتر منتظرت میماندم تا بیایی ، بیایی و برایت چای تازه دم بریزم... دوباره برایت کلی حرف ببافم .....از خوبیهایم کوه بسازم برایت ، از بدیهایم ارزن ... کلی پز بدهم که من فلانم وبهمانم ، اما آخر سر به تو بگویم که .... من... هیچ نیستم..و تو متعجب به من خیره شوی و بعد یکدفعه بزنی زیر خنده و من بگویم خب حالا تو تعریف کن از دیروز تا حالا چه خبر!!؟؟؟
کاش اینقدر برایم حرف میزدی که غذایم ته میگرفت و خانه ام ....خانه ام ریخت و پاش ..... اما دلم ...آرام میگرفت .
رفیق جان!؟ رفیق شفیقم!؟ میدانی چند وقت است باهم یک پیاده روی ساده نرفته ایم !؟ یک، یک خرید مختصر تا سر همین کوچه سوم...
رفیقم ...رفیق شفیقم ...دوستت دارم . مرا ببخش!
آرام جانم.