پدرشوهرم یه باغ داره بیرون اژ شهر کنارشم یه طویله ماننده که توش چنتا گوسفند و چنتا سگ که پسر برادرشوهرم نگه داری میکنه .
دیروز غروب خواهرشوهرم و جاریم همون که پسرش از سگها نگهداری میکنه و من رفتیم باغ بدون شوهرامون یعنی شوهر من مارو رسوند گفت تا هوا تاریک شد میام دنبالتون و با داداشش رفت سر زمین های کشاورزی که یه دویست سیصد متر باهامون فاصله داره ما سه و پسر کوچولوی جاریم تا تو اون باغ بودیم که پسر جاریم اون چنتا گوسفد و بردع بود بچرونه مارو ک دید اومد سمتمون هنو ۱۰۰متر فاصله مون بود ک یکی از سگهاشو صدا میزد و میگفت بهررووووز بهرروز با صدای خیلی بلند داد میزد بهروز بیا بعد یه سگ هم میرفت پیشش (اسم بابای من بهروزعه)خلاصه من هعی خودمو میزدم ب نشنیدن که نمیشنوم و سرگرم درختا و عکاسی بودم خلاصه جاریمم رفت بود سمت ماشین و از ما دور شده بود من به خواهرشوهرم گفتم علی(پسرجاریم)کیرو داره صدا میزنه خواهرشوهرم گفت هیچی سگ شو صدا میزنع من واقعا تعجب کردم کنم .
