دلارام
دیروز سالگرد آشناییمون بود. سه سال قبل واسه اولین بار همو دیده بودیم. من از صبح نشستم فیلمهایی از سفرهامون که باهاش خاطره داشتیم رو بصورت کلیپ درست کردم. کلاس هم داشتم. تصمیمم این بود وقتی برگشتم خونه، راس ساعت 8، ساعتی که اولین بار همو دیدیم، فیلم رو ترو کنم رو تلویزیون. تو راه برگشت از کلاسم، چون میدونستم شوهرم خوابه، تصمیم گرفتم سه تا بمب کاغذ رنگی بخرم. رفتم خونه، دیدم بعععععله آقای ما در خواب ناز به سر میبرن. قبل از بیدار شدنش، لباسمو عوض کردم و به خودم رسیدم و منتظر موندم تا ساعت 8 بشه. ساعت 8 رفتم تو اتاق و سه تا بمب کاغذ رنگی رو یه جا ترکوندم
قیافه شوهرم این جوری شده بود
بعدش هم فیلم رو ترو کردم. بعد نماز هم شوهرم واسم دعا کرد و گفت خدایا به این کوچولوی من یخده عقل بده
عاشق این دعا کردناشم
... والله بوخودا...