همسر من برا ازدواج با من خیلی اصرار داشت پسر عمه مه اما ما زیاد با همه م ارتباط نداشتیم اونم که تهران درس می خوند و اصلا باهاش آشنایی نداشتم
اما اون میگفت از چند سال قبلش دوسم داشته
اومدن خواستگاری ما به خاطر یه سری حرفا نه گفتیم اوضاع خراب شد تا اینکه مجبور شدیم بعد یه سال بله بگیم
اما من چون زیاد به این ازدواج راضی نبودم کمی سر بودم در ضمن برادرم ندارم رابطه م با پسر زیاد خوب ن بود
اما همسرم هم اصلا هیچ کاری نمی کرد که نشون بده دوسم داره که وابسته بشم بهش
فقط حرف غرورشو میزد که من غرورم مهمه تو 14ماه دوران عقد یه بار منو نبرد یه رستورانی کافی شاپی چیزی می گفت من پول ندارم سربازم هرگز کاری نکرد من بهش علاقه مند شم هرگز هم از من در مقابل خانواده ش دفاع نکرد همش ورد زبونش پدرش بود و خانوادش فقط زبونی می گفت دوسم داره اما هیچ حرکتی نمی کرد
حالا بعد 7سال هنوز میگه تو باید عاطفه خرج می کردی که من پشتیبانی کنم ازت
آخه من نه دوسش داشتم نه آشنایی داشتم باهاش هیچی
واقعا هنوز نمی فهمم چرا
هرگز کاری نکرد که بفهمم دوسم داره هرگز پشتم نبود که بدونم شوهر دارم اما اون میگه تقصیر توئه