2777
2789
عنوان

تنبلی موقوف ( پایان دادن به حالتهای افسردگی و سستی و بیحالی در زندگی)

| مشاهده متن کامل بحث + 578629 بازدید | 5287 پست
مامان نخودی جان

در خانه ما متاسفانه نه من و نه همسرم روزه نیستیم.
و صد افسوس که لحظه های ناب سحر را در خواب هستم.

اگر بتوانی که روزها بخوابی می توانی کمبود خواب بعد از سحر را جبران کنی ولی اگر نمی توانی چرا باید به خودت فشار بیاری؟؟؟؟؟؟؟
ما خانم ها فقط خودمان را دست کم می گیریم وگرنه ذاتا زرنگ و فعال هستیم.

نمونه اش مامان نخودی است که دیروز تونسته ظرف بیست دقیقه آماده پذیرایی از میهمان بشود.

من هم قبلا همینطور بودم بارها پیش آمده بود که انچنان کارها را سریع انجام می دادم که همسرم حیرت می کرد که چطور می توانم این قدر سریع باشم.

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



ناهید جان اول از همه باید بگم خیلی دوست داشتم در برنامه روز شنبه شرکت کنم که متاسفانه به دلیل بیماری دخترم که هنوز هم خوب نشده ، نتوانستم سعادت دیدار شما و دیگر دوستان را داشته باشم.
امیدوارم که برنامه به خوبی برگزار شده باشه.

در مورد کوتاه کردن مطالب هم به چشم، من وقتی شروع به نوشتن می کنم زمان و مکان از دستم در میره.
آمی جوونم حتی اگر یک نفر با خواندن مطالب این کتاب تغییر و تحول مثبتی در زندگیش پیدا شود خستگی تایپش از تنم بیرون می ره.

می دونم بیشتر خانم هایی که مطالب این تاپیک را می خوانند از مشکل بیحالی و تنبلی رنج می برند پس رفتن به بیرون و خریدن کتاب هم قطعا برایشان سخت است..

پس من کار را برایشان راحت تر می کنم. من تایپ می کنم شماها بخوانید ولذت ببرید و صد البته عملگرا هم باشید.
اصیلای عزیز

مشکلی که شما دارید مشکل مبتلا به خیلی از خانم های جامعه امروزی و خصوصا مشکل تمام دوستانی هست که عضو این تاپیک هستند.
پس شما تنها نیستید شما هم مثل همه ما هستید نیاز به انگیزه دارید برای فعالیت .
همه ما مادر و همسر هستیم. درد یکدیگر را می فهمیم. و سعی می کنیم برای حل این مشکل به یکدیگر کمک کنیم.

اصیلا جان اگر بتوانی مطالب این تاپیک را از ابتدا بخوانی راهکارهای بسیاری از طرف دوستان پیشنهاد شده که خیلی مفید است.

مثل داشتن اهداف کوتاه مدت و بلند مدت.
اهداف کوتاه مدت را می توان روزانه در یک سررسید یادداشت کرد.
و اهداف بلند مدت را با برنامه ریزی، قدم به قدم آهسته آهسته به سویشان گام برداشت.
انتظار نداشته باش مشکلات زندگیت یک شبه حل شود و یک روزه از این رو به آن رو شوی.

هفته ها یا شاید ماهها وقت لازم است تا اولین نشانه های تغییر را در زندگیت ببینی.
داشتن برنامه روزانه
ورزش کردن
تغذیه منظم و مناسب
خواب کافی و منظم
رقص
آرایش و پوشیدن لباس های شاد، تمیز و متنوع
استفاده مرتب و روزانه از چای سبز
تشویق شدن از طرف همسر
رسیدگی به وضعیت بهداشت شخصی مثل مراقبت از دندانها و پوست

همه این ها از راهکارهای ارائه شده در این تاپیک است
سلام نیکی جان.......................من خیلیییییییییییییییییییییییی شاد وخوشبخت بودم به همراه همسرم........اصلا تو خونه نبودم..........تفریح ومسافرت وسینما وشنا............12روزه مادر شدم ولی حالا احساس میکنم دیگه خوشبخت نیستم........چون همش تو خونه ام............شبا بیدار...............دلم برای همسرم میسوزه....برای دخترم ...با همچین مادری.......چه کنم
آخی سلام لپ گلی جون عزیزم خوب حالا یه کم وقت میبره تا به وضعیت جدید عادت کنی عزیزم حداقل سه ماه

الان فقط باید به فکر سلامت خودت و کوچولوی نازت باشی

بعدش یه روز میشه که همه خوشیهات رو با دختر نازت باهم تجربه میکنید
*****ذهنم آشفته، خواب هایم پریشان، خنده هایم فتوشاپی ، درد و دل هایم با دیوار فیس بوک و وبلاگ ! میزان همدردی ها هم با نظر !!! و تکرار پشت تکرار... *******
الان همسرت باسد دلش به حال تو بسوزه و بهت یاری کنه تو یکی از بزرگ ترین کارهای دنیا رو انجام دادی و یه هدیه دوست داشتنی بهش دادی پس نمیخواد نگران حال بقیه باشی اونا مسلما تو رو درک میکنن
*****ذهنم آشفته، خواب هایم پریشان، خنده هایم فتوشاپی ، درد و دل هایم با دیوار فیس بوک و وبلاگ ! میزان همدردی ها هم با نظر !!! و تکرار پشت تکرار... *******
خیلیییییییییییییییییییی درکم میکنه.......................خودش خیلییییییییییییییییییییییی لوسم کرده.......تازه فهمیدم اصلا خوب نیست که هرچی میخوای همیشه برات اماده باشه اونوقت مثل من با یک تغییر تو زندگی نمیتونی کنار بیای
سلام به همه..
لپ گلی جون تجربه خودم رومیگم شاید کمکت کنه...
من اولی که پسرم به دنیا اومده بود (فروردین 89) احساس بدبختی می کردم. فکر می کردم که دیگه تموم شدم. یه موجودی رو می دیدم که با خود خواهی هر لحظه ای که بخواد من رو از آن خودش می کنه که شیر بخوره ، گریه کنه ، اروغ بزنه ، و هزار تا کار دیگه و من نه دیگه توانش رو دارم و نه می تونم که بخشی از روزم رو واسه خودم باشم....
زندگی کنم.
اونقدر گریه کردم که نگو... خیلی حس بدی بود. با اینکه واسه پسرم می مردم و خیلی دوسش داشتم اما یه بخشی از وجودم از اون خیلی عصبانی بود! از خودش که نه از حضورش و از تاثیرش توی آینده ....
تا اینکه شب سوم تولد پسرم به علت زردی در بیمارستان بستری شد و اون شب من دوباره متولد شدم! در بیمارستان تا صبح بالای سر پسرم بیدار بودم. بچه هایی رو دیدم که یک ماهه بودن و دیالیز می شدن چون کلیه هاشون ناقص بود... یا اینکه یه بیماری داشتن که حتی دکتر نمی دونست ... یا اینکه یک ماه بود توی اون بیمارستان بستری بودن مادر و پدر رفته بودن شهر خودشون و اون بچه تنها توی تخت گریه می کرد و مادری نبود که بغلش کنه... یا اینکه یه بچه درست هم سن پسرم بود که با مادر بزرگش اومده بود چون مامانش سزارین شده بود و حالش خوب نبود که بیاد . اون بچه قبل از تولد توی هفت ماهگی پدرش مرده بود.. فکر کن! اصلا پسرش رو ندیده بود.. و مادرش فقط 18 سالش بود....
نمی خوام غصه و رنج مردم رو بگم اما اون شب چشمای من به زندگی باز شد. من یه مادر بودم. و پسرم قشنگ ترین هدیه خدا به من حتی اگر معلول بود. حتی اگر کور بود . حتی اگر مریض بود.. و من الان یه پسر سالم و خوشگل داشتم که از وجودش ناراحت بودم. مگه می شه!!!!
باور کن هنوز بعد از یک سال و نیم به خاطر اون شب خدا رو شکر می کنم. با تمام وجودم ممنونشم از بیمارستان که برگشتم فرداش من یه مادر دیگه بودم... نمی دونی چطور بغلش می کردم. با چه عشقی نگاهش می کردم و هر لحظه که گریه می کرد یا شیر می خورد به خاطرش خدا رو از ته دلم شکر می کردم..
نمی گم دیگه ناراحتی اصلا نبود ها.... من چون شاغل بودم خونه نشینی واسم کابوس بود. تو سه ماهگی اش هم بطالت بود. خستگی بود. افسردگی بود. اما سعی کردم با برنامه ریزی کنترلش کنم. خیلی اهل برنامه ریزی هستم کلا.... توی اون دوران هم یادمه این خیلی بهم آرامش میداد. احساس کنترل زندگی ام رو به من برمی گردوند.

من در این تاریکی پی یک بره روشن هستم که بیاید علف تنهایی ام را بچرد.....
نیکی جان ذره ذره کتاب رو خوردم! خیلی عالی بود. خیلی


می دونی من دقیقا ته دلم این احساس رو همیشه داشتم. وقتی که زندگی ام خیلی شلوغه ... نمی فهمم با چه سرعتی کارهام رو انجام می دم... نمی فهمم چه طور از یک سطر به سطر دیگه می رم توی سررسیدم. ( آخه من یه اخلاقی دارم که دقیقه به دقیقه رو از قبل برنامه ریزی می کنم و مطابق همون عمل می کنم. اصلا خوب نیست. درسته که اتلاف وقت نداری اما یه حس بدی به آدم دست می ده. حس کمال طلبی! و از اونجا که هیچ وقت کمال مطلق حاصل نمی شه همیشه در حال مسابقه با خودت هستی و هیچ وقت هم برنده نمی شی!!!)

این که می گم یه مرضه ها... به نظر از افسردگی هم بدتره.
مثلا من کاملا می دونم ساعت 6 فردا چی کار می کنم. یا دفعه بعدی که باید پنجره ها تمیز بشن چه روز و چه ساعتیه . یا مثلا شنبه اول هر ماه ساعت 5وقت آرایشگاه دارم! یا امروز 4 شنبه است و وقت شستن لباسها توی ماشینه....

باور می کنی تقویم من تا آخر سال برنامه ریزی داره؟! همین جوری مرتب. و من هروز فقط باز می کنم و سریع کارهای اون روز رو انجام می دم...

من آدم خیلی مثبتی هستم . نمی دونم چرا خودم رو توی این مسابقه اسیر می کنم.
از اول تاسیس این تاپیک می خواستم به شماها هم بگم اما گفتم موج منفی ندم. اصلا خوب نیست که نگرانی ما این باشه که خونه همیشه مرتب باشه... اصلا خوب نیست که نگران این باشیم که همیشه با آرایش باشیم.. ( مثل من که هستم )
به نظرم این یه شکنجه دائمیه...
من روزهایی که برنامه ریزی رو می بندم می ذارم کنار کلا استپ می شم. اصلا نمی دونم باید چی کار کنم. حتی نمی دونم غذا چی بپزم! (آخه غذا رو هم از روی جدول سه هفته یه بار می پزم)

خوب حالا شما به من بگو.......... من منظم هستم. خونه ام هم همیشه تمیزه . هیچ وقت هم هیچ چیزی جا نمی مونه .......... پس ولی کی من زندگی می کنم.
به قول این کتاب ، لحظه ناب زندگی ام چی می شه .
منی که همش هواسم به اینکه که یخچال مرتب باشه. کمد ها سر وقت مرتب بشن. .. لباسهای هفته شوهرم مرتب باشه ،‌کی می تونم هواسم رو روی لذت بردن از زندگی متمرکز کنم؟؟؟؟؟؟

همه اینا که می گم الان از پوست خودم اومدم بیرون ها !!! چون کسی که توی ذهن منه اینقدر ایده آل گرا هست که بازم داره می گه که باید زندگی ات رو همین جوری نگه داری و اون لحظه ها رو هم اضافه کنی. زندگی کامل یعنی همین . همه چیز در کنار هم. هم نظم و برنامه و دیسیپلین زندگی ات ، هم عشق و خوشبختی و سرخوشی لحظه هات...

به نظر تو می شه؟؟؟؟؟؟
من در این تاریکی پی یک بره روشن هستم که بیاید علف تنهایی ام را بچرد.....
لپ گلی عزیز قدم نو رسیده مبارک.....

ای بابا تازه اول راهی، اینقدر نگران نباش، نه ماه را تحمل کرده ای تا به اینجا برسی، درسته که سخته، شاید هم خیلی سخت باشه، ولی می گذره و فقط و فقط خاطرات خوبش برایت باقی می مانه.
امیدوارم همسرت درکنارت باشه و بتونه بخشی از مشکلاتت را حل بکنه.
کمک و همراهی همسر حتی اگر مقدارش ناچیز هم باشه دلگرمی بزرگی هست برای مادری که تازه زایمان کرده.

آخ آخ که دردودلم باز شد. دو بار زایمان کردم هر دو بار هم بچه هایم به عللی در بیمارستان بستری شدند. ده روز، ده روز دست تنها با بخیه سزارین توی بیمارستان شب و روز می ماندم دریغ از یک خسته نباشید از طرف همسرم.

اینو گفتم که یک وقت ناشکری نکنی، وگرنه نمی خوام موج منفی برایت بفرستم.

خانم گلی لپ گلی عزیز مامان گلی عزیز، بیخود نیست که گفته اند بهشت زیر پای مادران است.
یواش یواش به همه چیز عادت می کنی.
بعدها که کوچولویت بزرگ میشه مثل پسر من ده ساله میشه به خودت می گی ای کاش همون نوزادی بودی که همش گریه می کردی، شیر می خواستی، آروغ می زدی، دل درد می گرفتی و .....
بچه ها هر چه بزرگتر می شوند مشکلاتشان هم بیشتر می شود.

اگر دوست داشتی هر روز بیا اینجا. سعی می کنیم با کمک هم مشکلاتمان را کمرنگ تر از قبل کنیم.
لپ گلی جانم مطمئن هستم شما و همسرت حالا از قبل خوشبخت تر هستید. چون حالا یک کوچولو به جمعتان اضافه شده که حاصل عشقتان هست.
به حق همین روزهای عزیز از خداوند برایت بهترین ها را آرزومندم.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز