2777
2789
عنوان

تنبلی موقوف ( پایان دادن به حالتهای افسردگی و سستی و بیحالی در زندگی)

| مشاهده متن کامل بحث + 578629 بازدید | 5287 پست
یک چیزی بگم....

وقتی از نوشته هایم تعریف می کنید وای عرش را سیر می کنم

چه حالی داره تشویق.......

همه ما به تشویق کردن نیاز داریم. همه ما به تایید شدن نیاز داریم. همه ما باید دیده شدیم تا بتوانیم دیگران را هم درست ببینیم.
حرفهایمان باید شنیده شود تا ما هم گوش شنوا داشته باشیم

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

رها جان خوش آمدی
اگر این تاپیک را از اول خوانده باشی می بینی که همه ما به نوعی مثل شما هستیم.
پس خواهش می کنم نگران نباش.
این تغییر باید اول از درون خودت آغاز بشود.
باید خودت بخواهی،
همانطور که قبلا هم گفته ام یکی از معضلات این زندگی ها این است که آقایان دیگر مثل سابق توقعی چندانی ندارند.
مثل خود شما،

صبحانه آماده نمی کنی ؟؟؟؟؟؟؟ وای وای خیلی بده،
همسر بدون صبحانه، خودت بدون صبحانه و پسرت ..... دیگه ساعت یازده بلند شدن که صبحانه نمی خوادش ناهار می خوادش.
به نظر من رهای عزیز از همین صبحانه شروع کن .
نمی گم هر روز بلند شو، مثلا از هفته ای یک روز شروع کن ساعت را کوک کن و صبحانه را آماده کن و حتما همراه همسرت صبحانه را بخور.
سعی کن پسرت را راس ساعت مشخصی از خواب بیدار کنی تا بعدازظهر که می خواهی استراحت کنی پسرت هم همراهت بخوابه.
پانزده ماهگی سن مناسبی برای تعیین ساعت خواب است.
رها جان گریه و زاری کاری از پیش نمی بره، اگر از پیش می برد خود من دنیای گریه هستم ولی که چی؟ هیچی فقط پسرت هر روز یک مامان گریه ای می بینه و بس

زندگیت شلوغ و پلوغه طبیعی چون یک کوچولو داری اون هم از نوع پسرش/
سعی کن حتی الامکان مرتبش کنی ولی نه اینکه خیلی هم به خودت سخت بگیری.
اگر برایت مقدور هست هر از گاهی از کارگر خدماتی استفاده کن.
به نظر من سعی کن بیشتر از خانه وقت برای خودت و پسرت و همسرت بگذار
در مورد برنامه غذایی از پیشنهاد شیواجون استفاده کن
من هم امروز می خوام هفته نامه سلامت را بگیرم

ولی قبلا هم گفته ام در مورد برنامه غذایی روز جمعه یک برنامه غذایی به کمک همسرت درست کن و کلیه مواد لازم برای هفته آینده را از همسرت بخواه که تامین بکنه. تا مشکلی برای تهیه غذا نداشته باشی.
بعد هم با توجه به تجربه خودم می گم غذایت را سعی کن صبحها آماده کنی هم سرحال تر هستی هم وقت بیشتری داری.
مثلا اگر پلو و خورشت هست. خورشتش را بپز برنجش را بذار برای عصر.
سعی کن برنامه غذاییت متنوع، جذاب، و در عین حال سالم باشه.
فکر کنم پسرت هم از سفره شما غذا می خوره. پس غذایی بپز که مناسب پسرت هم باشه تا نخواهی برای اون جدا بپزی.
احتیاجی نیست یک غذای سخت بپزی، یک غذای ساده ولی خوشمزه همراه با چاشنی عشق و امید به زندگی بیشتر گوشت می شه و به تن خودت و همسرت و پسرت می چسبه.

می تونی برای تنوع غذایی هم به مجلات آشپزی یا همین نی نی سایت خودمان یا مامی سایت سر بزنی
رها جان توقع نداشته باش که تغییرات یک باره شروع بشود.
هر تغییری حتی جزئی هم مفید است.

اهدافت را در زندگی مشخص کن
یکی اهداف کوتاه مدت مثل همین عادت صبحانه خوردن، عادات غذایی، مرتب بودن خانه، رسیدگی به وضع ظاهری خودت، ورزش کردن حتی یک پیاده روی ساده و ....

یکی اهداف بلند مدت مثل ادامه تحصیل، تمام کردن دوره های زبان ، کم کردن وزن (در صورت اضافه وزن) برنامه ریزی برای آموزش پسرت، و .....

اهدافت را حتما در یک برگه با خط درشت یادداشت کن و در یک نقطه منزل جایی که مرتب محل رفت و آمدت هست بزن تا همیشه جلوی چشمت باشد.

یک سررسید تهیه کن و هر روز کلیه کارهایی که باید انجام بدهی با جزئیات در آن بنویس. حتی ساعت خواب و بیداریت، نوع غذایی که باید درست کنی،
شب که شد سررسیدت را نگاه کن و کلیه کارهایی را که انجام داده ای خط بزن، اونوقت می بینی که امروز چقدر فعالیت داشتی.

مثلا این طور : شستن ظرفهای صبحانه (البته اگر ماشین ظرفشویی نداری)- تهیه غذا - تماس های تلفنی روزانه - شستن لباسها - جمع آوری کردن - جارو- جمع کردن لباسهای شسته شده - اتوکاری - ورزش مثلا پیاده روی حتی در داخل منزل - تمیز کردن گاز - تمیز کردن دستشویی - حمام - شستن ظرفهای ناهار - شستن ظرفهای شام - تهیه یک نوع دسر یا آب میوه برای اعضای خانه - مطالعه و ....

این نمونه ای از نوشتار من در سررسید هست.
این کار هم نوعی برنامه ریزی هست ، هم باعث میشه هر شب بفهمی امروز چقدر فعال بودی/
امتحان کن اگر هم الان سررسید در منزل نداری هر روز کارهای همان روز را در یک برگه بنویس تاریخ بزن و در آشپزخانه نصب کن.

دادن چند قطره آهن و مولتی ویتامین کار سختی نیست ولی شما یک ماه هست که آن را به عقب انداخته اید که اصلا درست نیست مخصوصا قطره آهن که تا دوسالگی خیلی حیاتی هست.
این کار را با خودکار قرمز جزء برنامه روزانه بنویس که یعنی خیلی مهم است.
چرا تولد نگرفتی؟ مگه حتما با سنگین و پر تشریفات باشه، می تونه یک تولد خانوادگی سه نفره هم باشه.

یک کیک کوچک با دستپخت خودت یا قنادی محل، یک دست لباس خوشگل برای خودت و پسرت و همسرت که این روزها معمولا در کمد هر خانه ای پیدا می شود.

یک کادوی کوچولو برای پسرت

یک تزئین ساده برای اتاقت

یک شام با دستپخت خانم خانه

و یک دنیا صمیمیت و مهربانی و عشق نثار همه اعضا خانواده

و صد البته یک دوربین عکاسی برای ثبت همه لحظه های شیرین زندگی

همین کافیه، حالا اگه دوست داشتی مامان بزرگ ها و بابابزرگها را هم بگو، که می دونم عاشق نوه شون هستند.

ولی همین برایت خاطره میشه، پس فردا که پسرت بزرگ شده و عکس هایش را دید میگه آفرین به مامان گلم که این تولد زیبا را برایم گرفت.

هنوز هم رها جان خیلی دیر نشده ، یک شب از همین شبهای زیبای ماه رمضان این کار را بکن، مثلا نیمه ماه رمضان که تولد امام حسن مجتبی هم است.
ادامه کتاب لحظه های واقعی


چطور خوشبختی را به تعویق می اندازیم.
در آمریکا بی توجه بودن آسان است چون داشتن رویایی برای یک فردای بهتر و زندگی کردن به خاطر آن، شیوه آمریکایی هاست. مردم برای دنبال کردن رویاهای خود همیشه به آمریکا آمده اند. افراد رویایی از سراسر دنیا به آمریکا مهاجرت کردند و ترغیب شدند که نه تنها رویاهایشان بلکه حتی به رویاهای بزرگتری بپردازند. مشکل این است که در نیمه دوم قرن بیستم ما آنقدر در زندگی برای فردا مهارت پیدا کرده ایم که اغلب وقت بسیار کمی روی زمان حال خود صرف می کنیم. ما برای آینده برنامه ریزی می کنیم و نگران آن هستیم و پیش از آن که بدانیم زندگی ما به پایان می رسد و روزی فرا می رسد که در می یابیم آن قدر به آنچه قبلا رخ داده یا آن چه می خواستیم رخ دهد پرداختیم که فراموش کردیم از آن چه واقعا درهر لحظه و تمام لحظات رخ می دهد لذت ببریم. ما تلاش می نماییم تا آمادگی کامل برای زندگی کردن را پیدا کنیم و در این کار مهارت پیدا می کنیم، اما برایمان دشوار است که از فرآیند زنده بودن در همین لحظه برخوردار شویم. ما خود را برای کارمان آماده می کنیم ، برای فصل تعطیلات تدارک می بینیم، برای پایان هفته مهیا می شویم و برای بازنشستگی مان برنامه ریزی می کنیم. وقتی همه این ها را کنار هم بگذاریم در می یابیم که در واقع خود را برای به پایان بردن زندگی آماده کرده ایم.
اشکال زندگی کردن برای آینده در این است که عادت می کنیم در لحظه نباشیم بنابراین وقتی آن اتفاقات خارق العاده ای که برای آنها برنامه ریزی کرده ایم رخ می دهند مثلا تعطیلات، ترفیع، جشن یا هر اتفاق دیگری، نمی دانیم چطور از آنها لذت ببریم. ما می خواهیم این تجربیات را که مدت های مدیدی هم برای رسیدن به آنها انتظار کشیده ایم هر چه زودتر پشت سر بگذاریم انگار که نمی توانیم حتی تا پایان آنها صبر کنیم و با آنها مثل همه کارهای عادی دیگری که داریم برخورد می کنیم و بعد در حیرتیم که چرا این قدر احساس یاس و نارضایتی می کنیم.
اخیرا یکی از دوستانم ازدواج کرد. او تقریبا یک سال تمام برای عروسی اش برنامه ریزی می کرد، مشغله ای بسیار زیبا و پر زحمت بود. صبح بعد از مراسم در مسیر مسافرت ماه عسل خود از فرودگاه با من تماس گرفت . از او پرسیدم که آیا از وضع و اوضاع جدیدش راضی است. اعتراف کرد که به طرز عجیبی احساس خلا می کند. . با صدای مایوسی گفت : انگار چیزی از مراسم عروسی ام در خاطرم نیست! انگار همه چیز از ذهنم محو شده.
تجربه دوست من بی ارتباط با جمله زیر نیست که :
وقتی ما زندگی مان را صرف آماده شدن برای آینده می کنیم
به جای آن که از حال لذت ببریم خوشبختی را به تعویق می اندازیم.
توانایی خود را برای دانستن قدر خوشی و لذت بردن از آن از دست می دهیم
بنابراین با وجودی که فرصت داشتن لحظات واقعی را داریم
همچنان دلتنگ این لحظات هستیم

ما در آمریکا با فرهنگی زندگی می کنیم که به انجام دادن بها می دهند نه بودن و وجود داشتن. بنابراین تعجبی ندارد که ما در خلق و ایجاد لحظات واقعی مهارتی نداشته باشیم. ما بیشتر با کمیت سروکار داریم تا کیفیت، با انگیزه فعالیت ثابت سروکار داریم تا مفهوم آن. اغلب ما خودمان و دیگران را بر اساس آن چه بدان رسیده ایم مورد قضاوت قرار می دهیم نه بر اساس آن که چه کسی هستیم. ما معتادان به کسب موفقیت هستیم، همانطور که نینا تاسی در کتابش با عنوان "اعتیاد به فوریت" به ما عناوینی چون "جامعه سرعت پرست" "بزرگتر بهتر است ...."، "تمام آنچه که می توانید بخورید...." "دوتا برای یکی ....."، "پول بیشتر....."، "سریع تر از همیشه....."، " جدید و پیشرفته....." را نسبت می دهد. این ها مفاهیمی هستند که روان آمریکایی را می سازد.
از جنگ جهانی دوم تا به حال ما در یک دوران مصرف گرایی دیوانه وار بوده ایم. می خواستیم تا جایی که امکان داشته باشد جنس بخریم. خوشبختی در گرو مصرف و دستاورد قرار گرفته بود. به خودمان گفتیم اگر ماشین، خانه، تلویزیون رنگی و شغل مناسب داشته باشیم می توانیم به خوشبختی برسیم. و اگر یک مدل جدیدتر از این وسایل یا موقعیت اجتماعی بهتری نسبت به همسایه بغلی داشته باشیم، احساس موفقیت می کنیم. قهرمانان ما افرادی شدند که دارایی شان بیشتر از بقیه بود. ارزش های ما به میزان دارایی ما بستگی پیدا کرد. هدف ما نه زندگی کردن، بلکه داشتن و رسیدن شد.
این "علم به مصرف گرایی" به طور اجتناب ناپذیری ما را تبدیل به کارشناسانی در به تعویق انداختن خوشبختی کرد. به تعویق انداختن خوشبختی یعنی این باور که برای خوشحال و راضی بودن شرایط خاصی باید مهیا شود. شما با خود فکر می کنید : وقتی خوشبخت می شوم که :

وقتی خوشبخت می شوم که همسر مناسبی پیدا کنم.
وقتی خوشبخت می شوم که ده کیلو وزن کم کنم.
وقتی خوشبخت می شوم که بچه هایم ازدواج کنند و موفق شوند.
وقتی خوشبخت می شوم که برای خودم شغل مستقلی داشته باشم.
وقتی خوشبخت می شوم که دکوراسیون اتاق نشیمن خود را دوباره تغییر دهم.
وقتی خوشبخت می شوم که رئیسم ترفیع شغلی را بالاخره به من بدهد.
وقتی خوشبخت می شوم که ماشین جدید بخرم.
وقتی خوشبخت می شوم که ....(به دلخواه خود جای خالی را پر کنید)

ما معتقدیم که وقتی تجربه خاصی داشته باشیم، مالکیت یا مقام خاصی را به دست بیاوریم، در نهایت راضی خواهیم شد و تا قبل از آن به این احساس رضایت دست نخواهیم یافت. بنابراین سخت کار می کنیم یا اجازه می دهیم زمان بگذرد و در نهایت هر آنچه را فکر می کردیم ما را راضی و خوشحال می کند به دست می آوریم. درسمان تمام می شود، وزنمان کم می شود یا کار مستقل خود را آغاز می کنیم یا خانه ای می خریم. بعد منتظر می شویم که احساس لذت ما را در بر گیرد و آنگاه ناامید می شویم چون ممکن است احساس خشنودی کنیم اما احساس رضایت و خوشبختی نمی کنیم.
و از این رو این روند دوباره از سر گرفته می شود. "خب، من می دانم که گفتم اگر مدیر یکی از بخش های شرکت شوم راضی می شوم اما حالا می فهم که آنچه واقعا مرا خوشحال می کند این است که مدیرعامل شوم." و به این ترتیب دوباره خوشبختی را به تعویق می اندازیم تا زمانی که به هدف بعدی برسیم.
مثل همه انواع اعتیاد، که برای نشئه شدن مرتب باید مقدار مواد مخدر را افزایش داد تا اینکه به مرحله ای می رسد که دیگر نشئه گی امکان پذیرنیست، نیاز به داشتن و خواستن هم به جایی می رسد که دیگر رهایی از آن برای ما میسر نیست. و این یعنی همان اتفاقی که برای بسیاری از ما در حال رخ دادن است. ماشین و خانه مان را خریده ایم، کارمان رونق یافته است و از نردبان موفقیت بالا رفته ایم. سعی کرده ایم رفاهی را برای فرزندان خود فراهم کنیم که وقتی به سن آنها بودیم از آن برخوردار نبودیم. به بسیاری از چیزهایی که می خواستیم رسیده ایم و بسیاری از کارهایی را که آرزویشان را داشتیم انجام داده ایم. اما آهسته آهسته و به تدریج گمان می کنیم که یک جای کار ایراد دارد. آن نوع از رویاهایی که ما آنها را دنبال کرده ایم ما را به یک بن بست عاطفی و معنوی رسانده اند: ما دارایی که دور خود جمع کرده ایم و اهدافی را که محقق گردانیده ایم جایگزین لحظات واقعی کرده ایم و با وجود داشتن تمام این چیزها باز هم بسیاری از ما احساس رضایت نمی کنیم .
آنچه که این روند را ترسناک تر می کند این است که زمان در زندگی ما به سرعت می گذرد. عصرهای جمعه پشت سر هم می رسند و هر بار از خود می پرسیم این هفته چقدر زود گذشت. عید سال نو می آید و ما در حیرتیم که این یک سال چطور شد. یک روز از خواب بیدار می شویم و می بینیم سی یا چهل سال یا بیشتر از عمر ما گذشت و حیرت می کنیم که چقدر زود گذشت. بچه هایمان را می بینیم که درسشان تمام می شود و برای خود تشکیل خانواده می دهند و احساس می کنیم همین دیروز بود که برایشان لالایی می خواندیم و در گهواره خوابشان می کردیم. یا به آنها یاد می دادیم چطور بند کفششان را ببندند.
از نظر فنی نمی توانیم از سرعت زمان بکاهیم ما از لحظه ای که متولد می شویم، تغییر می کنیم و در نهایت پیر می شویم و می میریم. اما به نظر من با تجربه لحظه های بیشتر، به طور کامل و آگاهانه، می توانیم زمان را به شکل معنی دار تری تجربه کنیم.
طولانی ترین چهل ثانیه زندگیم
احتمالا لحظاتی در زندگی تان داشته اید که انگار ساعت ها طول کشیده است یا هفته هایی که انگار ماه ها طول کشیده یا ماه هایی که آنقدر کند گذشته اند که انگار به اندازه یک عمر طول کشیده اند. این لحظات تقریبا همیشه لحظاتی هستند که لبریز از احساس هستید و هر آنچه برایتان اتفاق می افتد را تمام و کمال تجربه می کنید. در طی زایمانی که بچه ای را به دنیا می آورید، هنگامی که منتظرید نتایج آزمایش خود یا یکی از اعضای خانواده تان را ببینید و در یابید که آیا مریض است یا خیر، اولین باری که محبوبی را در آغوش می کشید و می بوسید، شبی را که مراقب زنگ تلفن سپری می کنید و امیدوارید که همسرتان بعد از دعوایی که کرده اید با شما تماس بگیرد. در این مواقع انگار زمان کند می گذرد و اصلا اهمیتی ندارد که عقل سلیم بگوید که این روز یا این شب بلندتر یا کوتاه تر از روزها و شب های دیگر نیست. در چنین شرایطی شما می توانید قسم بخورید که همه چیز خیلی کندتر از قبل می گذرد. علتش این است که در آن لحظه واقعا حضور دارید و واقعا آن را حس می کنید.
روز هفدهم ژانویه سال 1994 ساعت 31/4 دقیقه صبح من همراه با میلیون ها کالیفرنیایی دیگر یکی از بزرگترین زمین لرزه های تاریخ آمریکا را تجربه کردیم. هرگز آن حس ماندن در تخت و چسبیدن به آن را فراموش نمی کنم، در آن تاریکی و سرما انگار تخت و تمام خانه به شدت تکان می خورد و صدای غرش به گوش می رسید آدم حس می کرد آخر دنیا شده است و ما شک نداشتیم که همگی خواهیم مرد. خدا را شکر زنده ماندیم. تا چند ساعت بعد هم در کمد دیواری روی زمین نشسته بودیم و همگی همدیگر را بغل کرده بودیم. هنوز در شوک بودیم که رادیو اعلام کرد بر طبق گزارشات واصله زمین لرزه تقریبا چهل ثانیه طول کشیده بود. من و شوهرم با ناباوری نگاهی به هم کردیم و گفتیم : غیر ممکن است حداقل سه دقیقه طول کشیده است. ما فکر می کردیم این اخبار صحت ندارد و دقیق نیست اما کاملا درست بود. روزهای بعد هیچکدام از دوستان و همسایه هایی که با آنها صحبت کردیم یا مفسرین تلویزیون و رادیو که به حرف هایشان گوش دادم یک زلزله چهل ثانیه ای را تجربه نکرده بودند. آنها هم مثل ما مطمئن بودند که لرزش اولیه چند دقیقه طول کشیده بود. البته همه ما در اشتباه بودیم. آنچه که ما تجربه کرده بودیم طولانی ترین چهل ثانیه عمرمان بود.
زمین لرزه بدون شک وحشتناک ترین تجربه ای بود که تا به حال داشته ام. مطمئنم که آن لحظه یک "لحظه واقعی" به شمار می رفت، هر چند که از آن نوع لحظاتی نبود که خود انتخابش کرده باشیم! با وجود این، مثل تمام لحظه های واقعی، این لحظه هم موهبت های بسیاری برای ما در بر داشت، با به یاد آوردن آنچه در زندگی واقعا مهم است، زوج ها با هم صمیمی تر شدند، خانواده ها به هم نزدیک تر شدند، دوستان و غریبه ها با حس حقیقی همدردی به کمک یکدیگر شتافتند. تجربه کردن آن لحظه واقعا قلب های ما را بیدار کرد و روحمان را برانگیخت. چون مجبور بودیم که از سرعت خود بکاهیم و در هر دقیقه از آن لحظه و آن روز و روزهای بعد از آن کاملا حضور داشته باشیم و در نتیجه قادر شویم عشق بیشتری را احساس کنیم.
سلام..امروز هم دوباره نتونستم زود بلند شم....اخه پسر من تازه دم صبح شروع میکنه تند تند شیر خوردن ....9و نیم بلند شدم....دو تا تلفن زدم....(یکی از مشکلات من که خیلی ها رو ازم رنجوده تنبلی تو تلفن زدنه برعکس خیلی از خانم ها من اصلا تو این کار خوب نیستم و خیلی هم بده)
نیکی جون جدا ممنونم ازت...باور کن تو سر رسید چه عرض کنم ما یه تخته تو اتاق خوابمون داریم که کارای مهم رو توش مینویسم که جلوی چشممون باشه...جالب قسمت همسرب هی پر و خالی میشه مال من هنوز همونجوری مونده فقط بهش اضافه میشه.......
شیوا جون مرسی..من یه زمانی خواننده پر و پا قرص این روزنامه بودم ولی حالا
نیکی جون از اینکه اینقدر به دیتیل !با جزئیات حرفامو خوندی و جواب دادی ازت ممنونم....باورکن درجه تنبلی من اونقدر بالاست که یه کارگر دارم برای زنگ زدن به اون هم تنبلی میکنم....الان یک هفته اس میخوام زنگ بزنم بیاد هی امروز و فردا میکنم....
ولی همین الان سررسیدم رو اوردم که توش بنویسم کاراموو...اولین کاری هم که الان انجام میدم اینه که برم قطره پسرم رو بددم..هر چند که منو میکشه تا بخوره.....
چقدر این مطالبت عالین....مصداق زندگی من و همسرمه این همه بدو بدو برای اینده و هی بخودمون میگیم پس حال چی؟؟دیگه این روزا برنمیگرده ولی باز روز از نو روزی از نو..........میخوام براش بفرستم تا اونم بخونه...
من تو بیرون رفتن خیلی تنبلم تا مجبور نشم نمیرم...الان تو یخچال هیچی ندارم ولی تنبلیم میاد برم بیرون حتی زنگ بزنم برام بییارن؟؟؟؟؟اخرشم من به خدا
یه مشکل دیگه!!!!!!!!اینجا چقدر خوبه باعث میشه من به خودم و مشکلاتم توجه کنم...
من خیلی به همسرم وابسته ام ..این موضوع اون رو هم کلافه کرده و همش میگه چر بار از دوشم برنمیداری؟چرا من باید به همه چی فکر کنم ؟حتی خرید خونه ؟مهمونی رفتن..زنگ زدن به این و اون...............و حقم داره...چون کارشم زیاد اکثر مواقع نیست همیشههمه کارامون میمونه! خودم خیلی از این موضوع ناراحتم
سلام دوستان
وایییی نکته های این کتاب واقعا جالبه چقدر ریز و دقیق به همه چیز اشاره کرده دقیقا حس واقعی من از زندگیم هست دلم میخواد امروز بگذره و به فردا برسم شاید بهتر باشه و از زندگی لذت بیشتری ببرم در صورتی خوشبختی در همین لحظه هست و من دارم به راحتی از کنارش می گذرم وحسش نمیکنم
متاسفانه این طبیعت ما انسانها هست که وقتی به نقطه ای که جزء امال و ارزوهامون بوده میرسیم چیز بیشتری طلب میکنیم و اون لحظه احساس خشنودی می کنیم ولی احساس خوشبختی نه... اگر احساس خشنودی هم بکنیم باز رضایتبخشه ولی برای من این احساس خشنودی هم یک وقتهایی وجود نداره
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز