بچه ها من با یه پسری آشنا شدم. همون اول ازش پرسیدم مجردی یا متاهل گفت مجرد ، یه هفته از صحبت ها و آشناییمون گذشته بود و من براش همه ی مشکلات زندگیم و گفته بودم تا یه شب گفت منم دل پری دارم از زندگی و سر فرصت برات تعریف میکنم ، گفتم قضیه چیه بگو. گفت میترسم بدت بیاد ازم ، گفتم نه بدم نمیاد بگو . تا اینکه گفت من یه بار ازدواج کردم ۴ سال پیش و یه بچه هم دارم. گفتم خب خانومت کجاست الان ، گفت خونه ی پدرش ، گفت از هم جداییم ، خیلی سرد بود ، عین یخچال ، عین زن پنجاه ساله. منم گفتم پس رسماً از هم جدا نشدین؟ گفت نه به خاطر بچم میسوزم و میسازم ، منم در جوابش نوشتم و خیانت میکنی . گفت اینجوری نگو ، از همین میترسیدم که بهم این برچسب و بزنی . نوشت داغونم الآنم که دارم اینارو برات مینویسم چشام خیسه. قبلاً برام گفته بود ۵ روز پیش مادرش بردتش خونه ی عموش خواستگاری دختر عمو و این دلش نمیخواد با دختر عموش ازدواج کنه . بهش گفتم شما که متاهلی چه جوری خانوادت برات رفتن خواستگاری دختر عمو؟ گفت واسه اینکه حال و روزم و میبینن. مادرم خیلی غصه م و میخوره میاد خونه م همه ش برام گریه میکنه که پسرم دارم آب میشم تورو اینجوری میبینم.....