تا اینکه یبار واقعا خونه نبودم مامانش ز زد گفت میخواد بیاد گفتم نیستم شوهرمم نبود ولی بازم یبار دیگه امد من دوستام خونم بودن شبشم میخواستم برم جایی ۹ شب امد منم شام نداشتم حاظری درست کردم بهشم گفتم میخواستم برم جایی گفت اااا نمیدونستم دیگه از اون موقع نیومده حتی من یسری افطار با مامانش دعوتش کردم باز نکرد اینهمه امده خونم دست خالی نیاد چند مدل غذا درست کردم