2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

همیشه خاطرات شیرین و با مزه مامانا رو از زایمانشون می خوندم و با خودم می گفتم خدا یا یعنی میشه یه روز منم بیام اینجا خاطره زایمانمو بنویسممممم

حالا اومدم.....

ولی زایمان من با بقیه یه کمی فرق داشت ....اصلا کل بارداریم هم فرق داشت..... تا 4 ماه اول که 24 ساعته حالت تهوع شدید....هی سرم و هی سرم ...تا به خودم اومدم و حالت تهوع ها بهتر شد ....سرکلاژ شدم و شدم استراحت مطلق تو خونه....( خانوم هوی شام یادتونه؟؟؟؟ من آرتمیسشون بودم...ههههههههه)
دلم لک زده بود که بتونم سرمو از پنجره خونه بیرون کنم یه نفس تو این هوای کثیف بکشم.....اما از اون جایی که همه اینها برام کافی نبود مسمومیت بارداری گرفتمو 2 ماه آخر رو مستقیم بستری شدم بیمارستان... برای 2 ماه فقط به عقربه های ساعت دیواریه روبروی تختم نگاه می کردم و با خودم می گفتم چیزی نیست... اینم می گذره ...برای پسرم شعر می خوندم وباهاش درد دل می کردم...

دلم می خواست مثل خیلی از مامانها برم برای پسرم خرید کنم... لباسهای خوشگل بخرم .... اسباب بازی ...کتاب قصه.... ولی نتونستم...نتونستم....
هرروز بیشتر ورم می کردم و فشارم بالا تر می رفت... ضعف مفاصل گرفته بودم.... درد امانم نمی داد... سرم گیج می رف و چشمام تار می دید.... روزی 2 بار نوار قلب از پسرم می گرفتن ...فقط عاشق همین بودم.... که بیان دنبالم با ویلچر منو ببرن پایین برای نوار قلب پسرم تا صدای قلب نازشو بشنوم ...پیتیکو پیتیکو پیتیکو...........یعنی مامان من خوبمممممم

فشارم اغلب رو 18 بود ... هر روز کلی آمپول دردناک می زدن بهم ...سولفات منیزیم...انشالله هیچ کس تجربه اش نکنه.... اونم روزهای آخر دیگه به رگهام جواب نمی داد.... ترس رو تو صورت ماماهای بیمارستان می دیدم.... ولی دکتر خوبم مثل مادر ازم مراقبت می کرد ....یادمه یه روز با یکی از ماماهای بیچاره دعوا می کرد که چرا جلوی این دختر ترستو نشون می دی؟؟!!!!!

یه شب فشارم رفت رو 21 و ماماها هول کردن ....منو آماده کردن برای سزارین اورژانسی ...گریه می کردم...التماسشون می کردم که تو رو خدا اگه میشه این کار رو نکنین آخه هنوز ریه های پسرم کامل نشده ....بیاد میره زیر دستگاه...اذیت میشه..... خلاصه تا دم در اتاق عمل رفتم و برگشتم.... گفتن خانوم مویرگهای مغزت داره پاره میشه ..ممکنه سکته کنی ...کفتم پای خودم...هر چی شد پای خودم ....کلی از اون آمپولها دوباره بهم زدن...پشت در اتاق عمل ...دکترم هم داشت میومد ولی بالاخره فشارم برگشت رو 18 و منم برگشتم به ان آی سی یو

هر 2-3 شب درمیون چند ساعت می رفتم بخش مراقبتهای ویژه ..تا بعد از کلی سرم و آمپول و گاز اکسیژن و .....دوباره فشارم برگرده رو 18.... رو 18 ....ههههه

اگه فشارم 18 بود همه پرستارها پایکوبی می کردن...

بالاخره دووم نیاوردم و پسرم 3 هفته زودتر به دنیا اومد...9 تیر روز عید مبعث.... فشارم رسیده بود به 24 .... وقتی رفتم تو اتاق عمل دیدم دکتر بیهوشی نگرانمه.........دیدم پرستارها نگرانن ...حتی دیگه دکتر خودمم نگران بود...
دیگه داشتم می لرزیدم... داشتم تشنج می کردم ولی نمی دونستم.... به دکترم گفتم خانوم دکتر سردمه یا ترسیدم؟؟؟؟ دستشو کشید رو سرم و گفت چیزی نیست نترسسسسس ...همه دویدن طرفم...دست و پامو بستن...ماسکو گذاشتن رو دهنم ...یه نفس 2 نفس... دیگه چیزی نفهمیدم......

به هوش که اومدم درد داشتم....خیلی خیلی .... اما به خاطر اینکه خیلی دیر به هوش اومده بودم و فشارم هم هنوز بالا بود اصلا مسکن بهم نمی زدن.....
من 8 صبح عمل شدم.... 3 بعد از ظهر به هوش اومدم..... می خواستم بگم درد دارم...نمی تونستم... می خواستم بپرسم پسرم سالمه؟؟!!....نمی تونستم
2 تا پرستار اومدن شکمم رو فشار دادن.... می خواستم بگم نکنین ؛درد دارم... نمی تونستم......نمی تونستم حرف بزنم

بالاخره وضعیت من ثابت شدو منو از ریکاوری منتقل کردن..... از در اتاق که اومدم بیرون ..همسرم رو دیدم که دوید طرفم...مامان و بابام هم بودن....

طفلی ها رنگ به رو نداشتن.....حالا دیگه می تونستم لبهامو تکون بدم...از همسرم پرسیدم پسرم؟؟؟؟؟؟؟؟ کجاست؟؟؟؟؟.... متوجه نمی شد چی می گم
بالاخره فهمید و گفت خوبه؛ اون خوبه....چشمام بسته شد.....

وقتی چشمامو باز کردم تو اتاقم بودم...... 20 -30 نفری هم دورم ..... حالا من هی چشمامو باز می کردم سلام می دادم هنوز جواب سلاممو نشنیده دوباره بی هوش می شدم..ههههههه...تا اینکه پسرمو آوردن پیشم...........

وای خدا خیلی کوچولو بود ..... الهی بمیرم بچم به خاطر فشار خون من وزن نگرفته بود همش 2140 بود......ولی سالم بود ....قوی بود....همه زندگیم بود

هنوز گاهی سرگیجه دارم و چشمام سیاهی میره....درد مفاصلم خوب نشده..ولی روزی هزار بار خدا رو برای داشتن پسر نازنینم شکر می کنم.
دلتون برامون تنگ شد بياييد به اين آدرس اينستا گرام 00sarabanoo00
ارتمیس جان خاطره زایمانت تنمو لرزوند شرمنده شدم وقتی به یاد حاملگی وزایمانم افتادم که اون همه بی طاقت بودم باوجودی که مشکلی نداشتم خدامنوببخشه خداپسرتو حفظ کنه وزیرسایه ی پدرومادرش بزرگ بشه انشالله
قبول سفارش تزیینات اتاق خواب واتاق کودک با بهترین قیمت وکیفیت نمونه کارم داخل پیج ای نی ستا گرام fareba.d
جیگر این امیرعلی خوشگل و کپلوووووو. زهرا جون ببوسش . خدا حفظش کنه.


وای هزار ماشالا به دختر بندر، نازنین جونمون. چه مامان با سلیقه و هنرمندی
آخرهمه چی خوب تموم میشه.
اگرخوب نشدبدون هنوزتموم نشده.
زهرا جون فاطمه خانوم هم خوب تیپ میزنه ها.... قربونش برم. ببوسش.



گیلاس جون مبارک باشه ختنه کردن پسرت. بیا بگو ببنم چه مدلی ختنه کردی؟ راضی هستی یانه؟ چند روزه خوب شد؟؟ هروقت به فکر ختنه کامیار می افتم جیگگرم کباب میشه.
آخرهمه چی خوب تموم میشه.
اگرخوب نشدبدون هنوزتموم نشده.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز