2777
2789

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



خدای من چه پسری...............دلم براش میسوزه مامانش هی میخواد گاز گازش کنه

هههههههههه

هی وای من ....دختر من پیش پسرت خیلی کوچولوه ههههههههههههه

خدا برات حفظش کنه براش اسفند بریز خانومی
سنگها شاید....ولی گنجشک ها هیج وقت مفت نبودند.........قلبشان همیشه میزد....!!
سلام. با کمی بیشتر از کمی تاخیر خاطره زایمانم رو براتون می نویسم. دخترک کم خوابم مجال نداد که زودتر خاطره تولدش رو بنویسم.

تولد یک فرشته
از حدود ساعت 3 بعد از ظهر روز شنبه 18 تیر احساس کردم حالم خوب نیست. دو روز دیگه تا تاریخی دکتر برای تولد دخترم تعیین کرده بود؛ مونده بود. سعی کردم ظاهرم رو حفظ کنم تا مامانم چیزی نفهمه چون انقده دلشوره داشت که می دونستم به محض اینکه متوجه حال من بشه اصرار می کنه که بریم بیمارستان و من می دونستم که هنوز خیلی زوده برای بیمارستان رفتن. ولی محض احتیاط بدون اینکه کسی شک کنه یک بار دیگه وسایلی رو که باید با خودمون می بردیم بیمارستان چک کردم.
شب شام خوردم و خوابیدم. تا صبح چند بار از خواب بیدار شدم ولی باز سعی کردم که بخوابم.خوابم سبک شده بود. دلشوره داشتم نه برای بیمارستان رفتن بلکه برای وقتی که دردها شروع می شه و لحظه تولد بچه نزدیک. روز یکشنبه نزدیک ظهر به مامانم گفتم که حالم خوب نیست. طبق پیش بینی من زودی هول شد و کلی اصرار کرد که بریم بیمارستان. منم برای اینکه خیالش راحت بشه به دکترم زنگ زدم و حالم رو براش گفتم. دکتر هم با اطمینان گفت حالا زوده ولی اگه نگرانی برو بیمارستان مامای کشیک هست، معاینه ت می کنه. مامانم هم زودی زنگ زد به همسرم که خودتو برسون که ما داریم می ریم بیمارستان. اون بنده خدا هم فوری کارهاش رو ردیف کرده بود و یه چند روزی رو مرخصی گرفته بود و از قم حرکت کرده بود به سمت تهران که بعد از ظهر بیاد بیمارستان .
بعد از ظهر با مامانم رفتیم بیمارستان و مامای کشیک معاینه م کرد و با اطمینان گفت حالا زوده برو 5،4 روز دیگه وقتش می شه. ما هم از پله های بیمارستان اومدیم پایین و دیدیم همسرم جلوی در بیمارستانه. وقتی بهش گفتیم جریان چیه، طفلکی کلی حالش گرفته شد. رفتیم خونه. تا آخر شب مامانم هی می رفت و می اومد حال منو چک می کرد. آخر شب محض اینکه خیالش رو راحت کنم پیشنهاد کردم بریم پیاده روی و همه خانواده موافقت کردن. همگی با هم راه افتادیم تو کوچه پس کوچه های محله مون.یه یک ساعتی پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه و خوابیدیم.
ساعت 5 صبح با درد خفیفی از خواب بیدار شدم.نماز خوندم و کنار همسرم دراز کشیدم.تا یک ساعت بعدحرفی نزدم ولی از درد خوابم نمی برد.ساعت 6 همسرم رو بیدار کردم و بهش گفتم که درد دارم.خدا رو شکر خیلی با آرامش برخورد کردو سعی کرد که من رو آرومم کنه.کمرم رو برام ماساژ می داد و باهام حرف می زد. شوق عجیبی تو صدا و نگاهش بود برای دیدن بچه مون. حدودای ساعت 7 مامانم بیدار شد و متوجه شد که من دردام شروع شده، دوباره هول شد و سریع مجبورمون کرد که حاضر بشیم برای بیمارستان. منم رفتم دوش گرفتم و صبحانه هم میل نداشتم فقط یه لقمه نون و کره و عسل خوردم و رفتیم بیمارستان. تو بیمارستان، مامای مهربون کشیک منو معاینه کرد و بستری شدم. به ساعت نگاه کردم؛ 8 صبح بود. لباسهام رو عوض کردم و گان پوشیدم. لباسها و وسایلم رو تحویل مامانم دادند.یه خانم دیگه هم بود که قرار بود سزارین بشه. ساعت 9 بردنش اتاق عمل و من تنها شدم. از ماما پرسیدم چند ساعت دیگه بچه به دنیا می یاد؟ خندید و گفت عجله نکن.زایمان اول بین 12 تا 17 ساعت طول می کشه. درد هی می اومد و می رفت . من روی تخت نشسته بودم. مامای مهربون هم مدام وضعیت دهانه رحم رو چک می کرد و بهم امیدواری می داد که دارم خوب پیش می رم.حدود ساعت 10 مامانم و همسرم و خواهرم اومدن دم در اتاق زایمان که با دیدنشون کلی خوشحال و دلگرم شدم.بعد هم بهشون گفتم برید خونه چون فعلا خبری نیست. با کلی اصرار راضی شدن که برن. اتاق زایمان خیلی خیلی سرد بود و من یه تو خواستم تا خودمو گرم کنم. بعدش برام چای آوردن که گرم بشم.
حدودای ساعت 12 ماما وضعت انقباضها و صدای قلب جنین رو چک کرد. خدا رو شکر همه چیز مرتب بود. فقط دردها که به درد پری شبیه بود بیشتر شده بود. با صدای زنگ تلفن و صحبتهای ماما متوجه شدم که مامانم و همسرم هنوز نرفتن خونه. توی بیمارستان سوژه شده بودم. تقریبا بیشتر پرستارهای بخش زنان برای دیدنم اومده بودن.ماما می گفت از اول سال 90 تا حالا تو دومین نفری هستی که طبیعی زایمان می کنی. ظهر برام یه کاسه سوپ آوردن و من همه سوپم رو خوردم که هم گرم بشم و هم خیلی گرسنه بودم. سرمای اتاق و دیر گذشتن زمان حسابی خسته م کرده بود. دلم می خواست آروم بخوابم. اما فاصله دردها کم شده بود. ساعت 1:30 مامای کشیک عوض شد. مامای تازه نفس هم مثل قبلی خیلی مهربون بود. برام سرم وصل کرد و معاینه کرد و حدود ساعت 4 تا 5 رو تخمین زد برای تولد بچه.آروم آروم که سرم وارد بدنم می شد فاصله دردها کم و کمتر و شدتشون خیلی بیشتر می شد. ساعت 2 گذشته بود دیگه طاقت درد نداشتم. با گریه و ناله به ماما گفتم به دکترم خبر بده بیاد من می خوام سزارین بشم.ماما شوکه شد. کلی باهام حرف زد ولی من راضی نشدم. بالاخره با خانواده م تماس گرفت که ببینه نظر اونها چیه. همسرم گفت با دکتر تماس بگیرید هر چی خانم دکتر صلاح دونستن. ماما هم به دکتر زنگ زد و شرایط رو گفت و دکتر گفت که خودم می یام می بینمش. تا اومدن دکتر نیم ساعتی طول کشید. من دیگه از درد فریاد می زدم. دکتر که رسید معاینه کرد و گفت وضعیتت خیلی هم خوبه . تحمل کن چند ساعت دیگه بچه به دنیا می یاد و التماسهای من برای سزارین فایده نداشت. بعدش مامانم و همسرم و خاله م به دیدنم اومدن . با دیدنشون آروم شدم. ساعت 4 ماما از دکتر اجازه گرفت که کیسه آب رو که هنوز باز نشده بود باز کنه. وقتی کیسه آب رو باز کرد دیگه دهانه رحم کاملا باز شده بود و من رو بردن رو تخت زایمان. دکتر گفت تا نیم ساعت دیگه بچه می یاد اما من انقدر خسته بودم که نمی تونستم زیاد فشار بیارم. برای همین تولد بچه 2 ساعت طول کشید. و بعد از یه عالمه تحمل درد و سعی و تلاش، دکتر تصمیم گرفت بچه رو با دستگاه مکنده بکشه بیرون. وقتی دستگاه مکنده رو تو دست دکتر دیدم برق از سرم پرید. اصلا دلم نمی خواست دخترم با اون دستگاه به دنیا بیاد. برای همین یه یا علی گفتم و برای آخرین بار یه فشار محکم و گرمایی مطبوع با به دنیا اومدن بچه همه وجودم رو گرفت. به ساعت بالای سرم نگاه کردم. 6 بعد از ظهر بود. دخترم رو روی شکمم گذاشتن و دخترکم با چشمای باز و قشنگش من رو نگاه می کرد. لذت اون لحظه قابل وصف نیست. اولین چیزی که پرسیدم این بود که سالمه؟ گفتن سالمه. بعد هم بردنش برای معاینه و بعد از اندازه گیری قد و وزن و دور سرش، پیچیدنش لای ملحفه آبی و همونطوری نشُسته بردنش که باباش ببیندش. بعد پرستار گفت وزنش 3 کیلو و 60 گرمه ( البته اشتباه گفته بودن. دخترم 3 کیلو و 600 گرم بود). بعد هم خانم دکتر کارهای بخیه رو انجام داد و پرستار اومد و لباسهای من رو عوض کرد. بدنم شروع کرده بود به لرزیدن . پرستار گفت مال خستگیه. یک ساعتی تو اتاق زایمان بودم تا حالم جا بیاد. تو این فاصله همسرم به دیدنم اومد. با دیدنش بغضم ترکید. پیشونیم رو بوسید و ازم تشکر کرد.چند دقیقه ای پیشم بود و بعد رفت بیرون خاله م اومد. بعد بچه رو آوردن نشونم دادن. شسته بودنش و باز هم با چشمای قشنگش نگاهم می کرد.بعد از یک ساعت از اتاق زایمان بردنم بیرون. پشت در اتاق زایمان همه خانواده م به اضافه زن داییم و دختر داییم و 2 تا از خاله هام منتظرم بودن. همسرم یه سبد با 9 شاخه گل رز برام گرفته بود که یه غنچه وسطش بود. بعد از رفتن خانواده م فقط مامانم پیشم موند. دخترم رو آوردن که شیرش بدم. وقتی دخترکم سینه رو گرفت و با تمام توانش می مکید لذت مادر شدن همه وجودم رو پر کرد.
دخترم تسنیم روز دوشنبه 20 تیر 1390 با وزن 3کیلو و 600 گرم، قد 52 س م، دور سر 38 س م در بیمارستان آریا با زایمان طبیعی به دنیا آمد.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز