سلام به همه مامانهای گل و نی نی های نازشون
من هم بالاخره اینجا رو پیدا کردم تا بیام و خاطرم رو برااتون بنویسم. البته سپیده جون باید برام دعوت نامه بده که بتونم دیگه راحت تر بیام.
پسرم رادوین در تاریخ 5 مرداد ماه در ساعت 9.27 صبح با وزن 3690 گرم و قد 54 سانتیمتر توسط فرشته مهربان دکتر کاظمی در بیمارستان آتیه چشمهای قشنگشو به این دنیای کوچک باز کرد و با پاهای کوچکش قدم در این دنیا گذاشت و خوشحالی و شادی زندگی دونفره من و همسرم رو چندین برابر کرد.
روز 4 شنبه ساعت 4.30 صبح از خواب بیدار شدم. سریع اومدم تو سایت یک پیغام گذاشتم و بعد حاضر شدم و آخرین عکس آخرین ساعت بارداری رو تو اتاق پسرم گرفتم.
کلی خوشحال بودم وکمی هم استرس داشتم. آتتیه به خونه ما خیلی نزدیک بود و کلا اون وقت صبح با ماشین 3 دقیقه راه بود ولی من و همسرم و مامانم حاضر بودیم و ساعت 5.30 از خونه حرکت کردیم و 5.35 دقیقه رسیدیم. (دکتر گفته بود 6 اونجا باش!!!). رفتیم طبقه 4 بخش زایمان. من رفتم تو. خانمهای پرستار چند تا فرم پرکردند وهمشون میگفتند : چرا 5 مرداد ؟ میدونی امروز چقدر شلوغه ؟ ( به هرکی یمومد میگفتند!!!) بعد لباسهامو عوض کردم و اوناه من رو چک کردند از لحاظ فشار و ....
خانمی گفت دگتر کاظمی ساعت 8.30 میاد . بالاخره پس از کلی انتظار در اون اتاق و دیدن همه مامانهای باردار و البته نیاز که از همین سایت با هم آشنا بودیم. دکتر کاظمی ساعت 8.30 اومد. م رو دید وگفت : خوبی دخترم ؟ اتاق عملها پره. به محض اینکه خلوت بشه نوبت توئه.
بالاخره ساعت 9 من رو صدا زدند وگقتند باید بری اتاق عمل. من هم گفتم میخوام با همراهام خداحافظی کنم. همسرم و مامانم رو صدا کردند. دیدمشون و باهاشون خداحافظی کردم.
باورم نمیشد که من دارم میرم اتاق عمل واسه زایمان. توی اتاق عمل دکتر کاظمی اودم و گفت : بی حسی میخوای ؟ گفتم : بله.
بهم سرم زدند. بعد متخصص بیهوشی اومد و گفت : مطمئنی بی حسی میخوای ؟ چرا ؟
گفتم : مگه چیه ؟ خیلی وحشتناکه ؟
گفت : نه بعضیها میخوان ولی تا میریم سوزن رو بزنیم میگن پشیمون شدیم.
من گفتم : من پشیمون نمیشم. . نمیترسم.
دکتر کاظمی گفت : دکتر مریض من رو اذیت نکن. خیلی شجاعه. همون خانم پرستاری که برام سرم زده بود گفت : راست میگن از سوزن زدن بهش معلومه نازنازی نیست.
خلاصه سرم که تموم شد . من نشستم. خم شدم و دکتر سوزن رو فرو کرد. من که هیچی نفهمیدم چند ثانیه بعد گفت تموم شد وسوزن خیلی ظریفی رو بهم نشون داد.
بعد منو خوابوندن دوباره روی تخت. بهم باز سرم زدند و دستهام به طرفین باز بود و هر دو بسته یکی سرم داشت یکی دستگاه فشار. ماسک اکسیژن هم برام گذاشتند.
بعد دکتر بی حسی همش بهم سر میزد و گفت الان کم کم پاهات بی حس میشه.
دکتر کاظمی شروع کرد به بریدن شکم که من چیزی نمیفهمیدم فقط متوجه بودم که روی شکم من کار میکنه. فقط منتظر بودم که صدای گریه پسرمو بشنوم. دکتر هم با پرستارها با هم حرف میزدند و میخندیدند وگاهی هم از من چیزهایی میپرسیدند. می پرسیدند : اسمش چیه ؟ معنیش چیه ؟
یکهو شنیدم دکتر کاظمی کگفت : زود باشید زود باشید. داشتم میمردم از ترس چون نمیدونستم چی شده فقط حس میکردم که دارند بالای شکمم رو فشار میدن. بعد دکتر گفت : وای اگه یک روز د یرتر اودمه بودی معلوم نبود چی میشد چون بچه مکونیوم شده بود ( بچه مدفوعش رو خورده بود)
که همون لحظه صدای بلند گریه پسرم رو شنیدم. و خدارو هزار بار شکر کردم. دکتر کاظمی گفت : ماشاءا... چه پسر نازیه و تپلی . فکر کنم 4 کیلو بشه.
من چون زیر اکسیژن بودم و صدام به سختی شنیده میشد. به قدری شوک شده بودم که حتی نتونستم بپرسم که سالمه؟؟!!!! فقط دلم به صدای گریش خوش بود که بلند بلند گریه میکرد و اتاق عمل رو گذاشته بود روی سرش. صدای گریش برام شده بود قشنگترین صدایی که تاحالا شنیده بودم.
بعد دکتر و پرستار شروع کردن به ادامه کارشون. من هنوز پسرم رو ندیده بودم. خانم پرستار داشت تمیزش میکرد و بهش میگفت : اهای چرا مثل دخترها گریه میکنی ؟ دست به من نزن تو نامحرمی !!!!
بعد پیچیدش توی پتو وآورد گذاشتش روی قلب من. که اون لحظه دیگه گریه نکرد.!!!!صحنه باور نکردنی بود. این همون پسر کوچولویی بود که 9 ماه با من بود.
دکتر بی حسی دوباره اومد وگفت : خوب این اولی . دومی رو کی به دنیا میاری ؟؟؟
من تو همون حال گفتم : ولم کن دکتر!!!!
بعد اونو بردن بخش نوزادان. من ساعت 10 از اتاق عمل اومدم تو ریکاوری. همه بیهوش بودن ولی من چون اسپاینال شده بودم به هوش بودم. از بس بخش شلوغ بود تا ساعت 11.30 توی ریکاوری معطل بودم. طفلکی همسرم و مامانم کلی استرس کشیده بودند چون از ساعت 9 تا 11.30 از ما بی خبر بودند.
بالاخره ساعت 11.30 ما رفتیم تو بخش تو اتاق خودمون.پسرم رو هم اوردن پیشم. همسرم و مامانم خیلی خوشحال شدند که ما رو دیدند. همون موقع پرستار گذاشتش روی سینم و به زور بهش شیر دادم اخه خوردن بلد نبود پسرکم. حس خیلی شیرینی بود. پسری که تا چند ساعت پیش درون من بود حالا داشت شیر میخورد.
خدارو شکر. به بزرگی و عظمت هر چه بیشترش بیشتر پی بردم.
روز بسیار زیبا و فراموش نکردنی بود. اون روز شد قشنگترین روز زندگیم.
راستی من توی اتاق عمل برای همه مامانها دعا کردم که نی نی هاشونو به سلامت به دنیا بیارند.
و دیگه اینکه من از اینکه بی حسی اسپاینال شدم خیلی راضیم هیچ مشکلی هم الان ندارم و خوشحالم که قشنگترین لحظه ها رو از دست ندادم هرچند کمی استرس داشت ولی دیدن اون لحظات یک دنیا می ارزید.
ببخشید که خاطرم اینقدر طولانی شد.
امیدوارم هم زایمان خوبی داشته باشید و نی نیهاتون رو صحیح و سالم به دنیا بیارید و بغل کنید.
این هم دو تا از عکسهای پسرم.
رادوین / 4 روزه
رادوین / 8 روزه