2777
2789
اینم خاطره زایمان من :
50hccji7t585jheuwgk1.jpg
بلاخره وقت کردم خاطره زایمانمو بنویسم:

از سه شنبه یعنی یک روز قبل زایمانم یه کم استرس داشتم و یه کم دل و رودم هم ریخته بود بهم !!!! و فکر کنم مال فردا بود چون هیچ وقت سابقه نداشت من اینطوری شم!!! به هر حال سر خودم رو با درس فردا که امتحان داشتم گرم کردم تا موقع خواب....

فرداش یعنی چهارشنبه 15 تیر صبح ساعت 7 بلند شدم و ناشتا باید میرفتم سر جلسه یه امتحان فکری و حل کردنی!!! ساعت 7:30 دانشگاه بودم ، ساعت 8 امتحان شروع شد، و سوالات خوب بود .....استادم که قبلا ازش خواسته بودم به خاطر زایمانم ازم زودتر ازم امتحان بگیره و قبول نکرده بود اینگاری یه کم عذاب وجدان داشت...گفت فردا زایمانته ؟ گفتم نه بعد امتحان باید برم بیمارستان!!!دلش سوخت هی میومد میگفت بگم آب میوه واست بیارن؟چایی میخوای؟آب میخوای؟! دیگه بار اخر بهش گفتم باید ناشتا باشم ....دلش سوخت گفت آخی!!(خوب یکی نیست بگه چی میشد از من زودتر امتحان میگرفتی؟!)، به هر حال با هر سختی بود (از گشنگی و مخصوصا تشنگی گرفته تا خستگی امتحان و با یه شکم قلنبه که زیر میز اون صندلی ها جا نمیشد و کمر درد....) امتحانم رو دادم و ساعت 9:45 تموم شد....شکر خدا بد هم نشد.....

امیر اومده بود دانشگاه دنبالم با خالم و خواهرم و مادرشوهرم و رفتیم بیمارستان ساعت 1:15 بود رسیدیم بیمارستان بهمن، و رفتیم قسمت پذیرش و راهی بلوک زایمان شدم....دم در بلوک خیلی ریلکس از همه خداحافظی کردم ، البته موقع خداحافظی با امیر بغض داشتم ولی جلو خودمو گرفتم و رفتم تو.....اونجا تو یه اتاف بهم لباس دادن که عوض کنم منم اول رفتم وضو گرفتم و اومدم لباس پوشیدم و خوبیدم رو تخت ، ازم خون گرفتم و تو یه کاغد از سونو و ازمایشات قبلی چیزای پر کردن و چند تا سوال پرسیدن و بهم سرم زدن ، راهی اتاف عمل شدم، اونجا منتظر شدم که اتاق عمل خالی بشه تو راه افسانه دوستم که دیر رسیده بود اومد تو و باهام خداحافظی کرد.....هر کی اونجا بود هی میپرسید چرا اینقدر دیر اومدی ؟اخه همه واسه زایمان ساعت 6 صبح میان واسه پذیرش!!منم میگفتم امتحان داشتم و همه کلی متعجب!!!(خوب چکار کنم؟اگه نمیرفتم واحدم حذف میشد،دکترم هم روز زایمانمو تغییر نمیداد میگفت من با تیم بیهوشی که کار میکنم چهار شنبه ها هستن منم واسه اینکه اون راحت کارشو بکنه قبول کردم)

خلاصه همینطور که رو تخت دم اتاق عمل بودم یه خانم از رویان اومد واسه بند ناف یه سوال هایی پرسید و رفت و یکی اومد گفت فیلم میخوای گفتم اره و شزوع کرد ازم فیلم گرفتم و سوال پرسیدن که چه حسی داری و اینا و اسمش چیه و......یه خانم هم اومد گفت باید بری دستشویی چون سوند واست وصل نمیکنن،منم که وضو گرفته بودم گفتم ندارم ولی اون گفت الا و بلا باید بری.....خلاصه با سرم تو دست رفتم واومدم و راهی اتاق عمل شدم.....

اونجا شکمم رو با بتادین و یه سری چیزای دیگه تا پایین شستن که خیلی هم یخ بودن!!بعد یه سری ملافه های سبز که سنگین و داغ بود گذاشتن رو شکمم و گرم بشه و متنظر دکتر شدن،یه ماسک اکسیژن زدن و گقت نفس بکش ، دکتر لباف اومد تو اسم بچه رو پرسید گفتم کیمیا، گفت این اسمها چیه میزارید!بذار زهرا و ....یا حالا اگه سوسولی بذار نازنین زهرا و ....!!!!بعد هم گفت هوای این دخترمونو داشته باشید که از سز جلسه امتحان میاد!!!خلاصه این امتحان ما هم حسابی سوژه شده بود

بعد من بهش گفتم میشه به دنیا اومد تو گوشش اذان بگید گفت خودم نمیگفتی هم اینکارو میکردم. بعد هم گفتم میشه به دنیا اومد اول رو سینم چند دقیقه نگهش دارید بعد ببریدش؟گفت اگه اکسیزن نخواد اره ولی اگه بخواد اول اکسیزن میگره بعد اینکارو واست میکنیم،خلاصه دکتر شروع کرد به 4 قل خوندن و دکتر بیهوشی هم اومد یه لحظه به یوی تند و تلخی اومد تو ماسک اکسیژن و من دیگه چیزی نفهمیدم....دخترم ظاهرا 11:22 دقیقه به دنیا اومده.....

بعد من چیزی که یادم میاد فکر کنم تو ریکاوری بود که یه نفر بهم گفت خوبی؟منم پرسیدم بچم سالمه ؟ و چون از قبل سونو گفته بود سر بچه بزرگه ....پرسیدم سرش خیلی بزرگه؟ گفت: اره ولی غیر طبیعی نیست(راستم میگفت اصلا به چشم نمیومد )...درد داشتم دهنم خشک بود و مینالیدم ومن دوباره خوابم برد، با یه صدای یه پرستاره بیدار شدم که میگفت حال این بهتره اول اینو ببرید بخش....منو با تخت بردن همون دری که از بلوک زایمان میخورد به اتاق عمل ها و میخواستن تختمو عوض کنم که من واسه اینکه اونا عجله نکنن و دردم نیاد گفتم خودم میرم و خوابیده با زحمت از تخت خودم یواش یواش رفتم رو اون یکی تخت و وای که چه دردی میکشیدم اینگاری نصفم کرده بودن !خلاصه راهی بخش شدم اونجا همه منتطرم بودم و ساعت 1:45 بود و صدای گریه بچم که از گرسنگی جیغ میزد میومد، همسرم اومد منو بوس کرد و گفت اینقدر نازه و من و اون با هم گریه میکردیم .... بردنم تو اتاقم و من دوباره باید رو تخت جابجا میشدم که خودم اینکارو مردم دوباره و بعد بچه رو خالم گرفت زیر سینم که شیر بخوره هنوز توان اینکه درست ببینمش رو نداشتم ، عزیزم اونم قلوپ قلوپ شیر میخورد بعد که یه کم شیر شد نشونم دادم و من باور نمیکردم این دخمل من باشه همش میگفتم یعنی این تو دل من بوده عین عکس سونوش بود و سفید و به قول دکتر سونو حسابی گیس گلابتون بود....

روز اول نمیدونم از گیجی بیهوشی بود یا درد خیلی حس قوی بهش نداشتم ولی از فرداش میکشت منو اون نگاهاش.....

عاشقتم مامانی

تو بیمارستان تشنگی خیلی اذیتم میکرد اخه نباید هیچی میخوردم تا شکم گرامی کار کنه و هی پرستار میومد میگفت کار کرد منم میگفتم نه!!!اولش خیلیییییییی درد داشتم ،گفتم درد دارم اونم بهم یه امپول زد گفت مخدره الان دردت اروم میشه ، اگه باز درد داشتی نمیشه تکرار کرد کرد ولی بگو واست شیاف بزاریم(البته خودشون نگفته مرتب اینکارو میکردن)... تا ساعت 11 شب هیچی حتی یه قلوپ اب هم بهم ندادن و ساعت 11 یه چایی عسل دادن و خوردن آب ازاد شد،(اخیییییییی راحت شده بودم) و من با خودم عرق نعناع برده بودم خوردم که هم گاز شکمم که به خاطر عمل خلیی هست بره هم چون شیرین بود یه کم به گرسنگیم غلبه کنه، خلاصه من تا فرداش ساعت 1:30 ظهر هیچی نخوردم و بلاخره کمپوت گلابی به دادم رسید....

غروب بود یه خانمه اومد گفت باید راه بری منم گفتم نهههههههه،گفت نترس و من با بدبختی بلند شدم نفسم درنمیومد از درد ،گفت تنگی نفس عادی هست،که من تا 5 6 روز هم موقع بلند شدن همین طوری میشدم....خلاصه با کلی درد تا دستشویی رفتم و بعد هم تو اتاق یه کم راهم بردم ،دیگه من خودم به توصیه پرستارا تا اخر شب کلی راه میرفتم....

ساعت 10 شب هم یکی اومد شکمم رو فشار داد که من جیغم دراومد....خیلی درد داشت(بی انصاف )

ولی الان که 2 هفته گذشته همش یادم رفته و فقط خدا را به خاطر این موجود ناز و سالم و دوست داشتنی که بهم داده شاکرم....

خدا جونم ممنونممممممممممممممم


مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



بنام خالق گیتی....سلام دوستان عزیزم....خدای من باورم نمیشه که این منم که میخوام خاطره زایمانم رو بنویسم...خدایا هزار مرتیه شکرت که نینی ناز منم اومد تو بغلم...دوران بارداری خیلی پر هیجان و استرس زایی داشتم...البته اینو بگم که دومین ماهی که برا بارداری اقدام کردم باردار شدم و خدا رو ممنونم واما دوران بارداری که همه جور ناراحتی اومد سراغم اول دیابت بعد فشار خون و بعد خونریزی چشمم و استخوون درد شدید...سرماخوردگی شدید در ماهه چهارم و اخرای بارداری ورم شدید و 30 کیلو اضافه وزن و ...خلاصه خطر پشت خطر و شکر خدا ....فقط شکر خدا که نینیم سالم اومدو مامانشو بیشتر از این غمگین نکرد و خنده رو به لبای مامان و بابا و همه کسایی که دوسش دارن اورد....دوست دارم بوسه بزنم به دستان مادر عزیزم که شاید اگر باردار نیودم نمیفهمیدم چه زحمتی برا به دنیا اوردن و بزرگ کردن من کشیده و از همسر عزیزم که در تمام مراحل زندگی بعد از پدر و مادرم پشتم بوده و حامی و همراهم در این دوران بارداری بوده واقعا متشکرم و باید بگم مصطفی عزیزم خیلی خیلی دوست دارم....حالا بریم سر اصل مطلب....به خاطر شرایطی که داشتم دکترم بهم گفته بود که 37 هفته سزارین میشم ..36 هفته و 3 روز بودم روز دوشنبه با همسرم تصمیم گرفتیم که یه سونوگرافی بیوفیزیکال بریم که از سلامت نینی نازمون خبر دار بشیم و مطمعن بشیم که کاملا رسیده چون قرار بود که 5شنبه 16تیر زایمان کنم...رفتیم سونو و اول نیم ساعتی نوار قلب نینی رو گرفتن که خوب بود و بعد خانم دکتر سونو کرد و گفت اب دور جنین زیاده و خطرناکه و وزن جنین هم 2کیلو و 700 گرمه و الان به دنیا بیاد میره تو دستگاه چون نارسه....وای نمیدونین من و همسرم چه حالی شدیم با گریه از سونوگرافی اومدم بیرون از طرفی ورم و باد زیادی داشتم و پایین دلم یه حالت سنگینی داشت که خودم احساس میکردم هر لحظه قراره نینی بیاد از طرفی هم وقتی دکتر سونو اینو گفت یعنی ما باید یه کم بیشتر صبر میکردیم تا نینی برسه...به دکتر زنانم زنگ زدم و تا گفتم اب دور جنین زیاده و عددش رو خوندم گفت وای خطرناکه ...اینو که گفت من بیشتر ترسیدم و ....خانم دکتر هم مسافرت بود و قرار بود چهارشنبه بیاد و گفت اگه میخوای برو بیمارستان همکارانم هستن و پیش اونا زایمان کن منم گفتم مگه مشکلیه ؟من تا 5 شنبه که شما میاین نمیشه صبر کنم؟گفت چرا ...فقط 6 تا امپول بتامتازون بخر و 3 تا رو فردا و 3 تا رو پس فردا بزن ...منم که حسابی خودمو گم کرده بودم قطع کردم حالا همسرم هی میگفت چرا اینو نپرسیدی؟چرا اونو نپرسیدی؟میگفتی اگه بچه نمیرسه ما هر چقدر لازمه صبر میکنیم...خلاصه حسابی ترسیده بود و هی با من حرف میزد و میخواست منو راضی کنه که 5 شنبه زایمان نکنم و تا جایی که میتونم صبر کنم...منم خیلی میترسیدم و هی بهش میگفتم نه ...میترسیدم برا بچم تو شکمم مشکلی پیش بیاد اخه نمیدونین چه وضعی داشتم که.....هفته اخری یهو ورم شدیدی کرده بودم و 7 کیلو یه هفته ای چاق شده بودم...اومدیم خونه و مامانم که 3 روز پیش از شمال اومده بود تا از من برا زایمانم مراقبت کنه خونه بود و تا منو دید از صورتم فهمید یه چیزی شده و ما هم قضیه رو گفتیم.مامان هم نمیتونست نظری بده چون نظر منو همسرم با هم فرق داشت و اگه مامان نظری میداد دخالت حساب میشد بیچاره فقط سعی میکرد گوش بده...خلاصه شب شد و رفتیم بخوابیم و اما چه شبی بود تا حالا تو عمرم انقدر استرس نداشتم ...هر موقع سرم رو بر میگردوندم و همسرم رو میدیدم اونم بیدار بود و همش وول میخورد...تا اینکه همسرم بهم گفت تو هم خوابت نمیاد ؟گفتم نه پاهام خیلی درد داره و بی حس و داغ شدن اونم اول دستشو گذاشت رو دلم و یه وان یکاد خوند و بعد پاهام رو ماساژ داد...دلم خیلی گرفته بود بغضم ترکید و با خدای خودم گفتم ای خدای بزرگ کمکم کن فرشته نازمو میسپارم به تو ...براش مشکلی پیش نیاد اگه قراره مشکلی پیش بیاد زودتر بیاد خدایا خودت هرجور صلاحه کارا رو پیش ببر ...که پشیمونی به بار نیاد...خدای بزرگ.4/30 صبح بود همسرم دیگه پاشد پایین تخت نشست معلوم بود خیلی کلافه بود اونم استرس داشت...منم دیگه پاشدم گفتم بابا بی خیال خواب...رفتم دستشویی نشستم روی توالت فرنگی ....یهو بدونی که هنوز به خودم فشاری بیارم انگار یه بشکه اب به شدت ازم ریخت پایین....ووووووی خیلی ترسیدم با صدای لرزان همسرم رو صدا کردم .مامان و همسرم اومدن دم در دستشویی براشون توضیح دادم چی شده و همینجورم ازم اب میریخت اونا هم دیدن و مطمعن شدن که کیسه ابم پاره شده و همسرم زنگ زد 115 و اونا هم گفتن بدون اینکه تکونی بخوره باید با امبولانس منتقل بشه به بیمارستان ...چون اب زیادی ازم میریخت...خلاصه مامام و مصطفی تند تند همه وسایل رو جمع و جور میکردن که بریم و وسایل نینی رو هم تند و تند بر میداشتن از ساک نینی و کریرو...که سرشون دادمیزدم اینا رو چرا بر میدارین...مصطفی میگفت خوب وسایل نینی رو هم باید ببریم دیگه من میگفتم الان که نینی نمیاد....تمام تنم میلرزید فقط گریه میکردم باورم نمیشد شده بودم یه بچه بهونه گیر که فقط گریه میکردم....رسیدیم بیمارستان با برانکارد منو سریع بردن طبقه چهارم بخش زایمان و دیگه اونجا مامان و مصطفی رو راه ندادن و سریع کارامو میکردن و ازم خون گرفتن ویه خانمی اومد منو شیو کرد که وای چقدر از این کار بدم میومد و متاسفانه خودم اماده نبودم و اونا باید منو شیو میکردن و بعد که کارام انجام شد لباس اتاق عملو تنم کردن و بهم امپول بتامتازون روزدن و ساعت 5 صبح بود و گفتن تا 9 صبر میکنیم که امپول اثر کنه و بعد میری اتاق عمل....نمیدونین چه لحضاتی بود داشتم از ترس سکته میکردم ....هی دردی میومد سراغم و جند دقیقه درد داشتم و یه مدت قطع میشد و دوباره میرفت ..هر نیم ساعت یه بار میومدن صدای قلب نینی رو چک میکردن...منم تا تونستم غرغر و گریه کردم دیگه نیم ساعت اخر به غیر از اب ازم خون هم میریخت و منم که نمیدونستم جریان چیه هی پرستارا رو با گریه زاری صدا میکردم و اونا هم فقط میگفتن چیزی نیست...مامانم و همسرم و بقیه هم تلفنی با هام در تماس بودن ....حالا نکته جالب ابنه که منی که انقدر حساس بودم و رو دکتر اینقدر اهمخیت میدادم حالا دکترم هم نبود و قرار بود با دکتر دیگه ای سزارین بشم به نام خانم دکتر مرضیه رمضانزاده که وای هر چی از این خانم تعریف کنم کم گفتم واقعا عالی بود....تو این گیر و دار خانمی اومد برا فیلمبرداری و ازم مصاحبه کرد منم با بغض باهاش صحبت کردم و به سوالاش جواب دادم ..هر سری که میرفتم جلو در بخش زایمان مامان و مصطفی میومدن جلو و کلی چیزای خنده دار میگفتن و به کلاه سبزی که سرم بود میخندیدن و مصطفی همش مشغول فیلم گرفتن بود و میگفت یه دست تکون بده...الان که اون فیلما رو میبینم میمیرم از خنده ...بس که قیافم جالب بودو لب و لوچم اویزون بوده...ساعت 9 اومدن صدا کردن مریص خانم رمضانزاده و منم گفتم منم و با صندلی چرخدار منو بردا اتاق عمل و مامان و مصطفی رو دیدم و کلی گریه کردم و خدا حافظی کردم و وارد اتاق عمل شدیم من همینجور گریه رو یه سره کرده بودم و یه اقای دکتر بسیار خوش برخورد و مهربون که دکتر بیهوشی بود و خانم دکتر خودم و چند تا دختر جووون اومدن که هر کدوم کاری میکردن...اقای دکتر گفت چرا گریه میکنی؟گفتم تا حالا عمل نکردم خیلی میترسم .گفت ترس نداره خیالت راحت تا چند دقیقه دیگه بچتو میبینی به این فکر کن .گفتم اخه من 36 هفته هستم بچم نارسه؟گفت نه ...کی گفته بچت کاملا رسیدست....اصلا نترس ..خانمدکتر هم حرفاشو تایید میکرد...پرستارا تنمو با یه چیز خنک شستشو دادن و بعد خشک کردنو یه چسبایی رو شکمم زدن و دکتر بیهوشی هم همینجور داشت حرفایی میزد که بهم ارامش بده ...دو تا دستامو به این ور و اون ور تخت بستن و یه دستمو به یه دستگاهی وصل کردن که صدای بیب بیب میداد تا این صدا رو شنیدم بلند تر گریه کردم انگار که یه نینی کوچولو رو برده بودن اتاق عمل گفتم این چیه؟میخواین چه کارم کنین؟دکتر بیهوشی گفت نترس خانمی با این میخوایم فشار و.....کنترل کنیم خیالم راحت شد...گفتم ترو خدا بیهوشم کن ...من میترسم گفت اسم نینیت چیه؟گفتم ساتیار و شروع کرد به به به کردن و اینکه چه اسم قشنگیه و ایشالا خوش قدم باشه و بزرگ میشه فلان میشه و.....یه ماسکی رو هم که توش هوای خنکی جریان داشت رو رو بینیم فشار میداد که من داشتم گیج و ویج میشدم و رفتم.....تا اینکه یه لحظه متوجه شدم دکتر بیهوشی بالا سرمه و اسممو صدا میکنه ...یه دو دقیقه ای هی صدا میکرد و میگفت دهنتو باز کن من هر چی تقلا میکردم نمیشد..ولی همه صداهای اطراف رو میشنیدم...تا اینکه دکتر انگشتش رو گذتشت کنا ر لبم و راه تنفسم باز شد و بهوش اومدم ...که چقدر شیرین بود انگار یه لحظه پر میزنی میای...انگار تو هپروتی...خیلی حال میده اون لحظه....تا به هوش اومدم دکتر بیهوشی گفت پاشدی خانم ترسو....نمیدونی چه پسر خوشگلی داری تازه کاملا هم سالمه مبارکت باشه و رفت و پرستارها منو از ریکاوری میخواستن به بخش بیارن وبه خانوادم خبر دادن و منو اوردن بیرون و تا اومدم بیرون مامانم و همسرم اومدن بالا سرم و بوسیدنم و همسرم اومد پیشونیمو بوسید و گفت پسرمون سالمه و خیلی نازه و شبیه خودته و 3کیلو و 200 وزنشه....باورم نمیشد...ای ولا ...خدا رو شگر...چقدر استرس این لحظه رو داشتم ...شبا کابوس میدیدم که دارم از اتاق عمل میام بیرون و همه میان بالا سرم و میگن بچت تو دستگاهه...خدا رو هزار مرتبه شکر....خانواده همسرم هم بودن و خیلی هیجان داشتن اخه همسرم تنها پسرشونه و ساتیار گلم تنها نوه پسری اوناست و از خانواده خودم فقط مامانم بود و بابا هنوز نیومده بود خلاصه به بخش منتقل شدم اتاق 2 تخته بود که از شانس خوبم با یکی از دوستان نینی سایتی به نام معصومه (مامی پرهام)هم اتاق بودم...من میخواستم اتاق یه تخته بگیرم ولی به خاطر اینکه همه چیز هول هولکی شده بود و امادگی هیچی رو نداشته بودم و حتی به خودم هم نرسیده بودم به مصطفی گفتم اتاق 2 تخته بگیر ..نه ارایشگاهی رفته بودم نه لباس خوشگلی اورده بودم....بیخیال مهم نیست....تا اومدم اتاقم همه اومدن پیشم و بعدش پسرگلم رو که مهمتر از همه چیز برام بود رو اوردن که انگار تموم دنیا رو برام اورده بودن کهه وای چقدر شیرینه اون لحظه...از همه میپرسیدم این پسر منه؟از شوهرم میپرسیدم این پسر ماست؟خوشگله؟اونم میگفت اره خیلی نازه.....هر کی نینی رو میدید ازش تعریف میکرد ...منم خیلی خدا رو شاکرم....پرسنل بیمارستان اته خیلی خوب بودن و همه چی عالی بود ...تا چیزی درخواست میکردی سریع بهش رسیدگی میکردن...اتاق عملش خیلی توپ بود مخصوصا دکتر بیهوشیش...خدای روحیه بود ...دکتر زنان خانم رمضانزاده عالی بود...راستی بهم پمپ درد وصل کردن که 140 هزار تومن بود و اینم خوب بود تا لحظه ای که سرم به دستم بود دردی احساس نکردم و البته وقتی سرم ها رو میکشن و میری خونه یه کم درد داری...بعد از 7 الی 8 ساعت بعد از عمل اومدن منو راه ببرن و برا اولین بار از روی تخت بلندم کنن که اینم یه کم سخت بود و من یه لحظه موقع بلند شدن از درد داشتم بیهوش میشدم...راستی شکمم رو هم هفت هشت باری فشار دادن...اینا رو نمیگم که بترسین اینا همش لذت بخش بود الان که بهش فکر میکنم میگم چقدر شیرین بود چقدر زود من این لحظات رو گذروندم...باورنم نمیشه ...ایشالا قسمت تمام دوستانی که منتظر این لحظه هستن....نینی و چشاش انقدر شیرین و قشنگه که از فشار دادن شکمت دردی احساس نمیکنی به خدا حالا میرین حسش میکنین ....ایشالا....شب زایمانم تو بیمارستان نینیمو رو سینم خوابوندم کلی باهاش حرف زدم تنهایی ...اونم گوش میداد و منو با اون چشای نازش نگاه میکرد سختی این 9 ماه از تنم اومد بیرون مامانم شبو پیشم بود و صبحش هم فیلمبردار اومد و از من و نینی و مصطفی که اقای پدر شده بود و کلی خوشحال بود فیلم گرفت و همگی رفتیم خونه...بابا بزرگ نینی براش گوسفند کشت جلو در خونه و دو در همه منتظر اومدنمون بودن و نینی 12 ظهر پا گذاشت به خونمون که از لحظه ورودش عشق و برکت خونمون هزار برابر شده و خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم و از همه کسانی که منو در این مدت بارداری ولحظات خواب و بیداری همراهی کردن ممنونم و براتون بهترینها رو از خدای قادر خواهانممممممم.....نینی گل ما پسر نازمون سه شنبه 14 تیر ماه 1390 در بیمارستان اتیه تهران بدنیا اومد 51 سانت قد و 3210 هم وزنه گل پسره...ماشالا
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792