اینم خاطره زایمان سحر عزیز و پارسای نازنینش...
پارســا .... 15 تیر 90 / هفته بارداری ؟؟ / سزارین؟/ عرفان/ وزن3400/ قد53
سحر عزیز 28 ساله / تهران / نینی اول/ خانه دار / دکتر حجتی/ عرفان / سزارین / 26 (18)تیر / پسر/ پارسا
سه شنبه شب گذشت و رفتیم که بخوابیم....فرداش چهارشنبه بود و می خواستیم خونه رو برای ورود پسر گله آماده کنیم.
دکتر برای پنجشنبه بهم وقت سزارین داده بود و ما هم از همه جا بی خبر که آقا پارسا برای اومدن عجله داره!
چهارشنبه پانزدهم تیر ساعت پنج و نیم صبح بود و ما در خواب ناز. ناگهان آقا کوچولو یه لگد محکم نثار مامانش کرد و سیل آب بود که سرازیر شد...بله کیسه آبم پاره شده بود...
همسرم رو زود صدا زدم که بدو باید بریم بیمارستان آقا پسرت داره میاد.
نمی دونم چجوری آماده شدم....می ترسیدم دردهام شروع بشه. الا هرچی زنگ می زدیم خونه مامانم کسی جواب نمی داد
خلاصه...........
رسیدیم بیمارستان عرفان و رفتیم بخش اورژانس بلوک زایمان. یه پرستار کشیک بود که اومد معاینه کرد و صدای قلب پارسا رو گوش داد و زنگ زد به دکترم خانم حجتی که مورد اورژانسیه و بیاد.
منم دردهام شروع شده بود و مرتب بیشتر و بیشتر می شد....ولی اتاق عمل زودتر از ساعت هفت و نیم وقت نداد.
دو ساعت تمام درد کشیدم و به خودم پیچیدم....چقدر ساعت دیر می گذشت.
مثلا" من سزارین می خواستم که درد نکشم.
بجز من پنج نفر دیگه هم اومدن تا کم کم برای رفتن به اتاق عمل آماده بشن. ولی من کجا و اونا کجا؟..........اونا تر و تمیز و آرایش کرده و خندون.....من در حال درد کشیدن و نالان
به هر بدبختی بود تحمل کردم تا ساعت یک ربع به هشت که منو بردن اتاق عمل. دکترم گفت چرا توی تلفن بهم نگفتن درد داری که زودتر بیام؟ گفتم پرستار کشیک گفت باید تحمل کنی اتاق عمل آماده نیست.
دکتر بیهوشی اومد و ازم پرسید بیهوشی می خوام یا بی حسی؟ که گفتم فقط زود باش دکتر دارم از درد می میرم. زود بیهوشم کن.
یه ماسک گذاشت روی دهان و بینیم و گفت نفس بکش.
دیگه متوجه نشدم چی شد تا توی ریکاوری که یه چیزای نامفهومی یادمه و دیگه هیچ.
وقتی به خودم اومدم که دیدم منو دارن می برن به بخش و آقایی که منو می بره داد می زنه همراه خانم .....
صدای مامانم رو می شنیدم و بعد سعی کردم چشممو باز کنم تا ببینمشون.
گفتن پسرتو دیدی چه ناز بود؟ گفتم نه.
رفتم توی بخش و لباس تنم کردن و دو ساعت بعدش پسر قشنگمو آوردن و با دیدنش هرچی درد کشیده بودم فراموش شد....
خدایا شکرت...خدایا یعنی این همون پسر کوچولوی توی دل منه؟ همون فرشته ای که وقتی گذاشتیش توی دلم چقدر ازت تشکر کردم و آرزو کردم سالم بدنیا بیارمش؟
قربون عظمتت برم خدا...تا آخر عمر ازت ممنونم
وزن پارسای قشنگم سه کیلو و چهارصد گرم و قدش پنجاه و سه سانتیمتر بود و ساعت هشت صبح بدنیا اومد.
فردای زایمان خانم دکتر اومد و ترخیصم کرد و دکتر نوزادان هم پارسا رو معاینه کرد و گفت شکر خدا زردی هم نداره و مرخصه.
بابام و همسرم کارای ترخیصش رو انجام دادن و گواهی تولدش رو تحویل گرفتن و با فرشته کوچولوم راهی خونه شدیم.....
همه چیز عالی بود...هم دکتر هم بیمارستان......بعدش هم اصلا" درد نداشتم به یاری شیاف و آمپول.
تا عصر که از تخت پایین اومدم و کمی درد مختصر داشت همه چیز خوب بود