2777
2789
عنوان

من ومشکلاتم با همسر"خیانتکار"

| مشاهده متن کامل بحث + 91500 بازدید | 87 پست
دیبا جان
ظاهرا تو این مقطع زندگی داریم در کنار هم و مثل هم حرکت میکنیم
نمیدونم الان رتار شوهرت باهات چطوریه؟
ولی در مورد من با تمام قضایا دارم میبینم که واقعا جور دیگه ای دوسم داره و داره به قول خودش سعی میکنه جبران کنه
منم مثل تو به هزار دلیل نتونستم به طلاق فکر کنم
ولی ایندفعه عزمم رو جزم کردم
پیش خودم میگم اشتباه تو هر موردی یه باره
برای بار دوم دیگه اسمش اشتباه نیست و دونسته کاری رو انجام دادنه
امثال شوهر من و شما که یه بار اشتباهی رو انجام دادن باید حواسشون خیلی بیشتر از بقیه حواسشون رو جمع کنن
مثل یه نفر میمونه که یه بار مثلا با سرعت بالا رانندگی کرده تو جاده و تا حد مرگ رفته و تصادف کرده و از این به بعد نه تنها تند میره بلکه سعی میکنه شاید حتی کمتر مسافرت بره
چون میدونه یه بار نزدیک بوده بمیره
حالا اینا هم باید حواسشون بیشتر جمع بشه
من خیانتش رو یه بار بخشیدم و از اون به بعد میدونم واقعا پاک زندگی کرده . اینبار هم این مسئله ای که به توصیه دوستش گفته بود(البته ببخشید): قرص ویاگرا و تریاک خوردن هر دو یه کار انجام میده
رفته بود و اینکار رو کرده بود و بنابر زمینه قبلی که از این موضوع برام تعریف کرده بود و تغییری در ظاهرش ندیده بود(چون اگه کسی حتی یک هفته هم پشت سر هم بکشه قیافه اش تابلو میشه) باور کردم که تو این دوسال بعد از اون موضوع سراغش نرفته و همین یه بار رفته خریده و خورده
البته دارم واقعا داغون میشم چون شوهر من حتی سیگاری هم نیست و همیشه اینایی که معتاد هستن یا حتی تفننی میکشن رو قبافه هاشون رو مسخره میکنه و الان وقتی فکر میکنم داغون میشم که رفته تو میدون دم خونمون و خیلی راحت (چون این روزها خریدن مواد مخدر از خریدن یه پفک هم هم ارزونتره و هم راحت تر و هم در دسترس تر)
خریده داغون میشم
چیزی کههیچ کس در مورد شوهر من حتی تجسم هم نمیکنه چه برسه به عملش

ولی با خودم نشستم و گفتم چقدر هر روز دنبالش باشم و بترسم که یه وقت نره خانم بازی یه وقت نره مواد استفاده کنه
به خودش هم گفتم اینبار بار آخره که دارم گند کاریت رو گذشت میکنم
باور کن دیگه گذشتی در کار نیست و بچه ها رو ور میدارم و میرم و بر نمیگردم
اصلا میرم یهجا که دست هیچ کس بهم نرسه

و واقعا هم میدونه دیگه دفعه بعدی در کار نیست

با اینکه اگه دیگه مسئله ای تو زندگیم پیش نیاد ولی خاطره این کارهایی که با من کرده از ذهنم تا دم مرگم از یادم نمیره

پیش خودم میگم من با چه آ؛رزویی اومدم خونه این و واقعا اومدم که این بلا ها سرم بیاد؟اومدم که این همه زجر بکشم؟اومدم که اینطوری ناراحتی اعصاب بگیرم

یه موقع ها نگاش میکنم دوست دارم خفه اش کنم دوست دارم انقدر بزنمش که بمیره

شما هم حالا ببین اگه یه فرصت دادی که هیچ سعی کن کنترل زندگیت رو دستت بگیریو با خودت بشین حساب کتاب کن که اگه خدایی نکرده فلان کار رو تکرار کرد چیکار میکنی؟
آیا تصمیم و موقعیتت جوریه که هر کاری بکنه میشینی زندگی میکنی یا میری؟
من خانواده گندی دارم

مادرم که در ظاهر مثلا میخواد خیلی خودش رو خوب نشون بده ولی یه جورهایی با اینکه چیزی نمیدونه از اولش بخاطر یه مسائلی که بین برادرم و شوهرم بوجود اومد و واقعا شوهر من نقصیری نداشت چشم نداره شوهرم رو ببینه و از اول تو خونمون هم که بودم و ازدواج نکرده بودم من اصلا دیده نمیشدم همه چیز برای برادر هام و تنها خواهرم بود

الان هم همه حرفها و کارهای مامانم با خاله و خواهرمه و اصلا من هیچ چیزشون رو نمیدونم
پدرم هم یه آدم الکلی وبد که من فقط داد و بیداد ها و مست بازی ها و کارهای افتضاحش یادمه
البته الان چند سالیه که ترک کرده ولی اخلاق گندش باهاش مونده و همش تو خونه قهر میکنه

داداش هام هم که رفتن سر زندگیشون
حساب کن من بخوام طلاق بگیرم چه پشتوانه ای دارم؟
بچه هام رو ور دارم برم کجا؟ خونه بابام؟ فکر میکنی بیشتر از یه هفته اونجا جامه؟ اینبار که دعوامون شده بود بابام با زبون بی زبونی گفت با دوتا بچه با این خرج میخوای طلاق بگیری کجا بری؟ خرجشون چی؟(تو دلم گفتم بهش بگم نترس نمیام خونه شما که خرجمون بیفته سرتون)
این از شوهرم و اینم از خونواده ام

نه دوستی نه همدمی
همه دلخوشیم این نی نی سایته که بیام یه چند جمله ای بنویسم و برم

واقعا فکر میکنی تو خوشبخت تری یا من؟

البته واسه خودم در آمد دارم ولی دلم برای بچه هام میسوزه که بی پدر بزرگ بشن
اگه بچه نداشتم یه لحظه هم نمیموندم با این مرد
با اینکه الان خوبه ولی خاطره خیانتش از ذهنم نمیره و همین مسئله روز و شبم رو خراب میکنه
**** سکوت، گاهی بهترین تحقــــیر است...! ****

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

سلام به همه دوستان عزیز
عشق سبز....مرسی عزیزم ازاینکه دعوتم رو قبول کردی واومدی توی تاپیک
من یه هفته ای با شوهرم اصلا حرف نزدم ولی نهایتاً باهم حرف زدیم وبهم گفت که :توخیلی حساس شدی من بخدا منظوری نداشتم و..........ازاین حرفها
چکارمیتونم بکنم جزادامه ........... گاهی به این فکرمیکنم که بذاربره هرغلطی میخواد بکنه من خونمو دارم ...بچمو دارم.... استقلال مالی دارم و......نهایتا اگه بجایی رسیدم که اصلا نتونستم تحملش کنم اینه توی خونه محلش نمیذارم وخودمو با دخترم وخانواده خودم سرگرم میکنم ......... به خدا واگذارش میکنم
حالا اگه طلاق بگیرم چی میشه؟؟؟؟؟ همه توکارم دخالت میکنن.... بدون اجازه بابا وبرادرو ....... جایی نمیتونم برم وکاری نمیتونم انجام بدم ..... بچم میشه بچه طلاق که همه توی تربیتش دخالت میکنن .......... خانواده ام که عمرا بذارن من تنها توی خونه ام زندگی کنم پس مجبورم برم خونه پدرم وانجام زندگی کنم ..... حرف وحدیثهای فامیل هم که دیگه نگو وازاون بدترتوی محل کارم ازترس اینکه واسم حرف درنیارن حتی به یه آقا سلام هم نمیتونم بگم .........همین الانش هم اگه توی محیط کاربه یه آقا بدون قصد وغرض سلام کنی ولبخندبزنی هزارتا وصله ناجور بهت میچسبونن چه برسه اگرمطلقه هم باشی که واویلا................
میدونم که این زندگی سوختن وساختن آدم رو می سوزونه ولی واقعیتهای جامعه رو نمیشه کتمان کرد.......
عشق سبز عزیز من سرنوشت شماروخوندم وواقعا متاثر شدم ....چه نظری میتونم بدم ...من خودم گرفتاراین کابوس شدم
فقط بنظرم میرسه که بهتره شوهرتو بیشتر را بچه ها سرگرم کنی ...باپدرشون بفرستی پارک و.... وبهش بگی که بخاطربچه ها دست ازاین کارها برداره ..........
درضمن فکرمیکنم به طلاق فکرنکن ...بادوتابچه چکارمیتونی بکنی ؟؟؟؟ تامیتونی سرگرم کاروبچه وزندگی بکن وهمش خرج تراشی کن وتامیتونی به خود برس و کلاسهای مختلف برای خودت وبچه هات ثبت نام کن وبه اصطلاح اینطوری بچزونش تاحتی وقت نکنه سرشو بخارونه ..........
امیدوارم که هممون به آرامش برسیم...........آمین
دیبا جان واقعا ناراحت شدم...کار شوهرت خیلی بیشرمانه بود در مورد انسان یک چیزی هست که خیلی مهم تر از غریزه است و اون تعهد اخلاقیه .....ولی از این حرفا گذشته من بهت حق میدم که خیلی ناراحت و افسرده باشی ولی..............
به نظر من برین پیش مشاور
در ثانی ظاهرن سکس واسه شوهرت خیلی مهمه و از روابطش با شما راضی نیست...عزیزم این یک حقیقته که واسه مردا سکس از همه چیز مهم تره...حتی اگه انکار کنن شوهر شما که به زبان آورده....فعلا به خودت فزصت بده تا آروم بشی و هیچ تصمیمی نگیر واسه خاتمه یک زندگی خیلی وقت هست ولی بهتره تلاشتو بکنی که بعد ها افسوس نخوری
به روابط جنسی تو زندگی خیلی اهمیت بده...می دونم سخته الان که سکس با هم چین مردی فکر کنی...ولی سعی کن بهبود بدی روابطتون رو....
فعلا به طلاق فکر نکن و برو پیش مشاور...هر دوتون
آدمی است دیگر ...گاهی دلش میگیرد
منم باردارم الان دکتر فعلا سکس رو ممنوع کرده ولی من سعی میکنم به هر نحوی شده شوهرمو راضی کنم....آخه مردا خیلی نیاز دارن...زن هم نیاز داره البته.............
آدمی است دیگر ...گاهی دلش میگیرد
دوستان عزیز من یه مشکلی دارم روم نمیشد چند روز موندم خیلی سعی کردم بیخیال شم نشد
نینی من 6 ماهشه رابطمون خیلی کمه من چند بار بهش گفتم یابو اب میده تا 4 روز پیش شب بود (در ضمن نزدیک 2 ماهه به بهانه دیسک کمر تو سالن میخوابه میگه تخت راحت نیست ُ) شک کردم اومدم دیدم خودش.... به روی خودم نیاوردم دلم شکسته اخه ما خیلی خوب بودیم هر کاری میگفت میکردم خودش میگفت تو برام هیچی کم نمیذاری باهاش حرف نمیزنم اونم نمیپرسه چرا . میترسم این کار باعث بشه کم کم خیانت هم بکنه چون مسافرت خارج میره. تا حالا بهش شک نداشتم ولی می ترسم
مامان نازی عزیز
زودتر فکری به خاطر زندگیت بکن و سرسری نگذر
وای خدا میشه یه روز ما زنها از صبح که پامیشیم تا شب از بابت شوهر ها خیالمون راحت باشه و استرس نداشته باشیم؟
گاهی فکر میکنم خدا مردها رو فقط به خاطر این آفریده که زنها رو آزار بدن چون کار دیگه ای ازشون بر نمیاد
**** سکوت، گاهی بهترین تحقــــیر است...! ****
سلام دیبا الان تو چه وضعیتی هستی ؟ حالت خوبه خانمی؟ یه خبری از خودت بده من فکر میکردم مشکلت حل شده!!
صاحب اراده فقط پیش مرگ زانو میزند؛آن هم در تمام عمر یک بار بیشتر نیست!
دیبای عزیز سلام .من مشکلاتت رو خوندم و هم ناراحت شدم که چرا ما ( اکثر زنها به غیر از بی وجدانهاشون ) عاشقانه میخواهیم زندگیمون رو نگه داریم و اینقدر فکر میکنیم و حرص میخوریم که باب میل همسرامون رفتار کنیم و اگر جایی هم کم گذاشتیم میخواهیم جبرانش کنیم
و اما مردها
کم که میگدارند هیچچچچچچچ جبران هم نمیکنن تازه طلبکار هم میشن (البته 100% اینطور نیست و استثناء هم هست)
من در شرایط تو نیستم و فقط چیزهایی که به ذهنم میرسه و فکر میکنم درست باشه رو میگم .............فقط میخوام چیزایی رو که دیدم برات تعریف کنم
من ایران زندگی نمیکنم در واقع ما از ماه عسل عازم خارج از کشور شدیم و تا الان که حدودا 9-8 سال میگذره همین جا موندگار شدیم. یادمه که منم اون موقع 22 سالم بود و همسرم 24 سال و روز آخر که عازم بودیم فامیلها تو دلمو خالی میکردن میگفتن : به نظر ما که نرید بهتره چون هم تو جوونی و هم شوهرت و اونجا کلی آزادی هست و اگر همسرت بره دیگه کاری نمیتونی بکنی و تو هم اونجا تنها باید قصه بخوری و کاری از دستت بر نمییاد .......بگذریم .............اینجا بعضی شبا یه برنامه دوربین مخفی میذاره تلویزیون که فقط میخواد نشون بده که مردها در برابر زنها که حالا ممکنه بیشتر لخت بشن (به صورت اتفاقی) چه عکس العملی نشون میدن ...باور بکن کن 99% با اینکه اینجا خیلی خیلی آزادی هست و باید خیلی عادی باشه ،آب از دهنشون راه میافته و سعی میکنن کامل نگاه کنن تا چیزی از قلم نیافته .حالا فکر کن که اگه زیر یه سقف تو یه چهار دیواری تنها باشن دیگه چی میشه!!!!!!! یعنی من فکر میکنم مردها در عین حال که از لحاظ جسمی و عقلی بزرگ شدن ولی بازم بچه هستن
حالا یک مردی هست که با یه عروسک بازی میکنه و بعد ازش خسته میشه و میاندازتش اونطرف ( که واقعا متاسفم واسه اون زنهایی که مثل این اسباب بازیها بازیچه هستن و برای خودشون ارزش قائل نیستن و ارزشش بیشتر از این نیست ------- که من میگم زن باید ارج و قرب خودشو نگه داره و نباید حتی برای اینکه تلافی کاره همسرشو دربیاره اگر اهلش نیست ،دست به همچین کاری نزنه چون هر کسی شخصیت خودشو داره )

و یک مردی هم هست که بعد از بازیش با اون عروسک بازم نگهش میداره تا دورباره باهاش بازی کنه (که 1- اون کار بازم عاقبت خوشی نداره چه برای مرد هوسباز چه برای اون عروسک دستمال کاغذی .2- اینکه دوباره مرد برمیگرده با اون عروسک بازی کنه پس حتما کمبود محبت داره ، کمبود همبازی داره، و یه جای کار میلنگه .
مثلا دیدی میگن بچه رو باید سیرش کنی غذاشو بدی ، بازی باهاش کنی ، کلاسهای مختلف ببریش ،خلاصه تو هر سنی از طریقه های خودش خسته اش کنی تا دیگه راحت بخوابه و به سمت مسائل منحرف کشیده نشه.
حالا همسر شما این کارو انجام داده که جای توجیه نداره.......ولی شما آیا کامل باهاش بازی کردی؟؟؟؟ سیرش کردی؟؟؟؟؟؟ جاهای جذاب و دیدنی بردیش ؟؟؟؟؟؟ یا خیلی کارهای دیگه؟؟؟؟؟؟
همسرت هم باید قول بده و اعتماد تو رو جلب کنه و تلاش کنه تا خرابیها رو درست کنه
شما باید یکم انرژی رو که صرف خونه و بچه و همسر میکردی رو افزایش بدی. زندگی رو خوب نگه داشتن و خوب جلو بردن سخته و البته هنره ............ولی اینکه بخوای تو هم خرابتر بکنی و یه تیشه برداری و با همکاری شوهرت خرابش کنید هیچچچچچچچچچچچچچچچچچ کاری نداره.
فقط دختر گلتون این وسط کمبود پیدا میکنه و تو این سن کم اولین چیز اعتماد به نفسش رو از دست میده و احساس حقارت میکنه پیش هم سن و سالاش .هیچ وقت تصویر بد از خودت و همسرت نذار تو ذهن دخترت ایجاد بشه.این مسائل رو بین خودت و شوهرت تا اونجایی که ممکنه حل کن بدون حضور گل خونتون.
فقط یادت نره هر کاری میخوای بکنی انرژیتو بیشتر کن و بیشتر وقت بذار و یه کم ریتم زندگیت رو عوض کن .

امیدوارم موفق باشی
سلام دوستان
بعد از گذشت 12 سال از زندگی زناشویی ما که البته 10 سالش به نازایی گذشت، و پس از تجربه چندین بار تلاش همسرم برای دوستی با دختران و چت و قرار با اونا، بالاخره اقرار کرد که 5 ساله با خانمی ارتباط داره که شوهر هم داره و تا حالا چند بار هم باهاش نزدیکی داشته. اون خانم اصرار داره که با شوهر من ازدواج کنه و ازش خواسته منو راضی کنه. من در کمال بهت و حیرت فقط به این حرفها گوش کردم. از هر تصمیمی درمانده ام و میخوام از شما خواهش کنم به من بگین چیکار کنم. من داستان رو خیلی کوتاه و خلاصه شده براتون تعریف کردم تا حوصله خوندنش رو داشته باشید.
سلام دوستان گل ومهربون من و فریبخت دوست صمیمی هستیم دیشب تمام 8 صفحه این تاپیکو خونیم انقدر نظرات خوب و مفید وجامع بود که فریبخت هم تصمیم گرفت نظر بذاره از همه خامها و آقایون می خواهیم که سریعتر نظر بدن و همفکری کنند. مارو تنها نذارید
داستان زندگی




به نام خدا



اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون روخوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:

به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.

هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..

پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!

برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.

یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.

و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند.. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئی شیرین زندگی اش شده بود.

همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی..دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.



انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.

پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:

من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که درماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟

من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.

زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود

نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم..

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.

یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.

دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟

و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

************ ********* ********* ********* **

جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره,

مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

پس در زندگی سعی کنید:

زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.

چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه,انجام بدید..

زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.

این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.

اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید .



با سپاس از توجه شما
سلام
دوستان من امشب اولین باری که به این تاپیک سر زدم دلم گرفته بود همه هشت صفحه رو خوندم سه ماه پیش تجربه خیانت همسرم و داشتم با یه اس مس که همسرم براش فرستاده بود (با کلمات قرارمون تنهایی تو از بین ببر )متوجه شدم که داره خیانت می کنه پی اش و گرفتم، دختره رو پیدا کردم ته تو قضیه رو درآوردم دختره اصلا در حد ما نبود یه جورایی خراب بود .یک هفته از خونه بیرون رفتم ولی برگشتم راستش و بخواید به زندگی عادی برگشتیم من هم توی این رابطه مشکلاتی داشتم و اون توی این سه ماه ثابت کرده که واقعا پشیمون از عملکرد خودش و زندگیمون الان خیلی عادی ولی من هرچند وقت یکبار یاد اون کلمات اون جملات می افتم و با همه وجودم اشک می ریزیم احساس می کنم تا اخر عمر هرگز اون اس مس ها فراموشم نمی شه و فقط کسایی می تونن من و درک کنن که خیانت دیده باشن
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792