خانوادم ۱۰روزی بود اومده بودن خونم الان رفتن😭😭😭 چقدر حاله بدیه انگار ادم داغ دیده با اینکه هرماه میرم پیششون موقع خدا حافظی هی چشام پرشد از اشک هی الکی خندیدم که نفهمن درو دیوار خونه بهم دهن کجی میکنن پسرم خوابه میدونم که بیدار شه ببینه نیستن کلی گریه میکنه این چند روزه همش با استرس بیدار میشد وتا چشاش باز نشده بدو بدو میرفت تو اتاقها دنبال مامانم میگشت 😭
ی حسه مسخره ای هم هی میاد تو ذهنم و اذیتم میکنه اینکه شوهرم خانوادمو برد برسونه و برگرده یعنی همه عزیزترینهام تو ی ماشینن خدای نکرده اتفاقی بیوفته من میمونم و پسرم و عزیزایی ک دیگه ندارم نمیدونم چرا هی به این چرندیات فکرمیکنم صدقه دادم ایت الکرسی خوندم دلم اروم نمیگیره😔
لعنت به غربت💔