چون بازنشسته بود و درآمد داشت فکر میکرد به خاطر پولش بهش میان میرسن. خواهرزاده ش و زنش اونقد تو گوشش خوندن که میایم بهت میرسیم اونم بهشون اجازه داد حقوقش رو بگیرن. ولی هفته ای یبار به زور میومدن
تو آسایشگاه هم نرفت به امید اینکه اونا کمکش میکنن.
سرحال بود. یهویی همه چی عوض شد. شاید فکر اون روزا رو نمیکرد