از وقتي چشم باز كردم تو اين حياط مشغول بازي با دختر خاله ها و پسر خاله هام بودن
به نظرم ميومد بزرگترين و بهترين جاي دنياست، يه حوض ابي هم داشت اون موقع ها كه بعد بازي توش آبتني ميكرديم
از همه بهتر شب هاي عاشورا بود كه مادر بزرگم نذر حليم داشت، تو اين حياط تا صبح بالا سر ديگ صلوات ميفرستادنو شب نشيني ميكردن...
من ديگه اون دخترك كوچولو نيستم، ٣٢ سالمه و سال هاست از تهران مهاجرت كردم و رفتم.... اما هنوزم كه برميگردم، اولين جايي كه ميرم همين حياط نقلي و دوستداشتنيه، كنار مادربزرگي كه ديگه اون زن قبراق و شوخ و پر انرژي نيست، اما هنوزم با وجود پر مهرش به اين خونه صفا ميده...