عزیزم منم یه روز قبل اتفاق پیش دکترم بودم قلباشون میزد فقط خیلی شل و سفت میشدن دکتر نفهمم گفت جاشون تنگه نگو میخوان بدنیا بیان فرداش حرکت نکردن گفتن بخاطر امپول بتا هسا پس فرداش که مسمومیت گرفتم زود بردنم بیمارستان و گفتن ضربان نیست من شوک بودم فقط نکاه میکردم نه گریه ای نه حرفی شوهرم رنگش مثل گچ شده بود مادرم میخواست سکته کنه ولی من آروم اروم
بردنم اتتق زایمان طبیعی چقدر جیغ زدم چقدر فریاد زدم چقدر بخاطر دردام گریه کردم بچه ها بدنیا اومدن ولی بچه مرده بردن حتی نذاشتن نگاشون کنم بردن و شوهرم برد خاکشون کرد من عروسکای دخترمو بغل میگرفتم و لالایی میخوندم اخ خدایا خودت شاهدی شاهد چشمای من که بخاطر گریه های زیاد عینکی شدم
غصه نخور تو خدایی داری بهتر و مهربانتر از پدرومادر