منم سی یک سالمه
من اون روز توی مطب یه نوزاد دیدم.انقد ترسیدم.اصلن جرات ندارم به نوزاد نگاه کنم.اولا با حسرت نگاه میکردم.الان زود نگامو عوض میکنم.میدونی چرا
چون وحشت میکنم.میگم خدایا چجوری دست و پای کوچولوش بی جون شد و خفه شد.خیلی خاطره تلخی شد.خدایا خودت رحم کن
خدایا لایق بدون دوباره و سه باره مادر بشیم.خدایا ببخش مارو
گاهی خودمو مقصر میدونم.گاهی دکتر و گاهی اطرافیان
خدا جونم
این بغض همیشه انگار همراه ما هست.مگه اینکه دوتا سه تا بیاریم دلمون خنک بشه
انشالله شما هم بازم بیاری پسر کوچولوت برگرده
خیلی زندگی کردن و نفس کشیدن سخت شده
خداکنه بزودی باردار بشم.
همینطور همه اعضای این تایپیک
خدا کریمه
آرمین مرسی که اومدی بهمون امید دادی
خدا حفظتون کنه