من همیشه تو دنیای خودم بودم و غرق شادی همیشه همه از معاشرت با من خوشحال میشدن چون حسود نبودم به همه انرژی مثبت می دادم
الان تاریخچه زندگی من، من رو به آدم دیگه ای تبدیل کرده اشکم سرازیره و خنده برام عذاب وجدان میاره و حسرت توی تمام وجودمه
زندگیم پر از انتظار شده
جرات دادنه ذخیره تخمدان رو هم ندارم چقدر ترسو و خسته هستم
دیشب تو مهمونی یک بچه که توی مهمونی بود یک نقاشی کشیده بود یک خانم با یک پسر و مرد بهش گفتم این خانومه کیه میگه تویی و گفت اینم پسرته بعد گفتم پس این مرده عموه میگه نه پسرته که بزرگ شده احساس کردم من رو رو دار زدن حالم خیلی بد شد
خدایا زندگیم پر شده از حسرت