این رو واسه مهرا می نویسم شاید بخونه.
دیشب حالم خوب نبود، سر درد بدی داشتم سعی کردم زود بخوام. خواب عجیبی دیدم.
خواب دیدم یه محوطه چمنی هستم که دور و اطرافش درخت زیاد داره، صدای گریه یه بچه رو شنیدم، رفتم طرف صدا، یه مامانی رو دیدم که پشت یه درخت تکیه داده و داده سعی میکنه دکمه مانتو رو باز کنه، مانتوش سبز تیره بود، لباس بچه سفید و سبز بود و یه نواز سبز به دور سرش بسته بود. یه دختر تپلی سفید با موهای روشن. مامانه خودش لاغر و کمی کشیده بود ولی پوست صورتش گندمی بود و به سفیدی دخترش نبود. ازش پرسیدم چرا گریه میکنه، گفت شیر میخواد دخترم و من خجالت می کشیدم تو جای عمومی شیر بدم، آمدم اینجا.
بچه شروع به شیر خوردن کرد و مامانه هم شروع به قربون صدقه رفتن دخترش.
بهش لبخند زدم و برگشتم سمت خواهرم.
خواهرم پرسید شناختیش؟ گفتم نه قیافه اش آشنا بود اما نشناختمش.
گفت دوستت بود، مهرا که مامان شده. تا اینو گفت به سمت همون محل برگشتم اما کسی رو ندیدم. یهو از خواب بیدار شدم، نزدیک های صبح بود.