در طول این پیاده روی با بچه های دانشگاه، من یک یا دوبار کوتاه باهاش حرف زدم و فهمیدم که یه بار با خانواده اش ایران امدند و خیلی در مورد ایران و فرهنگ ایرانی ها میدونه و دوست ایرانی هم زیاد داره. در همین حد.
تا اینکه حدود ساعت ۴ همه به دانشگاه برگشتیم. یکی از دکترای گروه (دکتر x) پیشنهاد داد که همه باهم به فستیوال محلی که همون غروب ساعت ۵ تا ۷ بود بریم و ۴ نفر موافقم بودیم تا این فستیوال رو ببینیم. که اتفاقا خیلی خیلی خوب بود.
توی این دو ساعت من و همسرم شماره هامون رو برای تماس در اینده رد و بدل کردیم.
فردای اون روز من، ایشون رو به بستنی دعوت کردم و بهش گفتم ازش خوشم امده و مایلم بیشتر در موردش بدونم. و بعد دعوتش کردم به ازمایشگاهمون. ماجرا را به استادم گفتم و استادم در اینجا نقش خانواده من رو داشت، تمام شجره اش رو در آورد. در نهایت یه قرار گذاشتیم و پدر و مادرش رو دیدیم. البته برادر شوهرم پروفسور است و با اون هم صحبت کردیم که هم استادم و هم برادر شوهرم هر دو مخالف بودند.
البته استادم مدام میگفت باران کارش خوبه و به زودی پروفسور میشه و هر سال هم میاد پیش من ، باران بدون آزمایشگاه میمیره،
مدام بهش میگفت منصرف بشید، شما همش چند روزه همدیگه رو دیدید و اصلا هیچی در مورد خصوصیات هم نمیدونید.
اون دو هفته آشنایی سپری شد و من برگشتم ایران سرکلاسهام، تا اینکه آقای شوهر دی ماه همون سال آمد ایران و از پدرم منو خواستگاری کرد، تمام شرطهای من رو پذیرفت و تنها شرط خودش این بود که ایران برای زندگی نمیاد. با مخافت کامل پدر و برادرم ، من کاملا منطقی جواب بله دادم. ما نامزد شدیم. عید ۹۷ نامزدیمون رو ثبت کردیم و من درخواست ویزا دادم و بعد هم عقد کردیم و رفتیم سر خونه و زندگی مون.
استادم حالا هر روز سر من غر میزنه که چرا اینکار رو کردی و همش میگه تو تغییر کردی، قبلا دل به کار میدادی الان نه.
خلاصه یه پا خواهر زنیه واسه خودش