عجب آدمایی پیدا میشن..بخدا هر چی کمتر این تحفه ها رو ببینید راحت ترید.
من جای تو بودم جاریم میومد خونم و همچین شبی هرهر میکرد محترمانه ازشون میخواستم زودتر برن ..
پدرشوهرم اومده بود بیمارستان هرهر و کرکر میخندید انگار نه انگار بابام کنارش ایستاده بود اصلا نمیشد جلو گریه بابامو بگیری منم اشک میریختم اون هی میخندید که جوونی و ال و بل دوباره خدا بهتون میده و ..ادعای تحصیلکرده بودن و روشنفکری هم داره..میخواستم خفه اش کنم همش تو دلم میگفتم برو گمشو من با اون طفل معصومم ۲۰ روز فقط پختم و شستم و به تو و اون زنت خدمت کردم دیدم ول نمیکنه.خیلی محترمانه خواهش کردم برن و تنهام بزارن.چون داشتم سکته میکردم.حالا شایدم قصدش این بوده که مثلا خیر سرش حواسم رو پرت کنه ولی کاملا در اشتباهه