میفهمتت عزیزم با تک تک سلولام داغ سختیه خیلی سخت اون دفعه همسایه مادر شوهرم پیشش بود پسرش شهیده خودش داغ دید گفت اینه که بچش فوت شد مادر شوهرم گفت آره گفت چند سالش بود گفتم ۱۶ روزش بود بعد گفت آها خوب صدقه سرتون خیلی ناراحت شدم بچه من برای من عزیزترین کسم بود کاش من میمردم و صدقه اون میشدم کاش اون میموند پسر من هر چند روز ش بود حتی یه ساعتش بود هیچ فرقی با بچه های دیگه نداشت هیچکس نمیتونه من چه روزهایی سختی را پشت سر گذاشتم چه روزهای درد آوری تو بیمارستان بین اون همه مامان که همه میرفتن به بچه هاشون شیر میدادن و میومدن جز من که شیرم میدوختم اخرم همشو ریختن خیلی سخته بین اون همه مامان فقط این من بودم زار میزدم به خدا و تمام اهل بیت التماس میکردم دهنم خشک خسک بود بسکه فقط دعا میکردم و گریه میکردم خدایا دیدی چطور همه اونجا میخندیدن من بین اونا اشک میریختم خودت شاهد بودی آخرش این من بودم دست خالی با قلبی که تکه تکه شده بود پر شد از غم و نفرت و آه برگشتم خونه باز دنبال گهواره میگشتم ...فقط مامانای هم درد میتونن همو درک کنن با مامانای خودمون همین.....من میرم جایی نوازدشونو میگن بهم ببخشید یه چند دقیقه بگیر کار دارم دلم میخاد فقط بمیرم من حوصله هیچ بچه ای را ندارم ندارم