سلام .همه رو تو پست اول مینویسم
بچه ها عصر خوابیده بودم _خواب پسر عموی مرحومم و دیدم ..خدابیامرز جوون و ناکام از دنیا رفت .😭😢😢😢.خیلی هم و دوس داشتیم ..کلا هوامو خیلی داشت حتی بیشتر از داداشم
خواب دیدم اتوبوس بودم تو جاده شبم بود .از اتوبوس پیاده شدیم شام بخوریم ی هو اتوبوس رفت من جاموندم..توجاده بودم و ی هو چشمام افتاد رو ماه دیدم چقد قشنگه و داشتم ازش عکس میگرفتم ک متوجه شدم ی پسر کنارم واستاده..سوشِرت تنش داشت و کلاهه سوشرتش سرش بود و قیافش معلوم نبود و ی کوله هم انداخته بود ..گفتم حتمااینم مثل من مسافره منتظر ماشینی چیزیه ..دیدم کلاش و برداشت وبرگشت و دیدم پسر عمومه..رنگش سفیده سفید بودو دو تاچشاش ب قدری مشکی بودن ک من ترسیدم توخواب .بااخم بمن گفت چیه از من میترسی؟؟ی جور با خشم نگام میکرد.زبونم بند اومد ی هو ترسیدم ازش فرار کردم اونم دنبالم دویید..چن قدمی رفتم دیدم از رو ب رو سه تا زن با قیافه های وحشتنا ک قد بلندو باچادر مشکی دارن میان سمتم.وسط پسر عموم و اون سه تا زن گیر کرده بودم ..حالا من گفتم بازاین پسرعمومه برم سمتش ..دوییدم و سمتش و بقلش کردم و از ترس گریه کردم .خیلی بد بود😔توخواب محکم هولم داد خوردم کف زمین و با عصبانیت زیپ سوشرتش و کشید پایین و قلبش و نشون داد .دیدم قلبش معلومه و کبوده😭😭😭😭 با گریه هی باانگشتش قلبش و نشون میداد میگفت تو این و سوزوندی تواین و سوزوندی 😭😭😭😭😭
خیلی حالم بده😭😢😢😭