من با مادرم ی جا زندگی میكنم بعد مهمون میاد میاره اتاق من اتاق منم امروز یكم بهم ریخته بود حوصله نداشتم جمع كنم یهو دیدم در میزنن منم كه گفتم جدیدا حساس شدم ی كم اخم كردم در رو باز كردم رفتم نشستم تو آشپز خونه. بخدا خسته شدم.گفتم قسم خوردم باش حرف نزنم. كل امروز تو اتاق بودم ی لحظه رفتم اب بخورم داداشم داشت شیطونی میكرد داد زد گفت ای كاش تو وو خاهرت بدنیا نمیومدین حالا من ی دونه دخترم