وای هیچ وقت جسد مادر شوهرم رو بعد از غسل یادم نمیره.
وقتی همه رفتن واسش بالا سرش قرآن خوندم.
یه حس غریبی داشتم.
بهم گفته بودن بعد از اینکه تو خاک گذاشتنش و همه رفتن بخون بالا سرش و تا قبل از غروب برو.
یه حس غریبی بود احساس کردم همون دور و بر هاست.نمیدونم اینجا اعتقاد دارن وقت اذون صبح بریم بهش خونه ی نو رو تبریک بگیم.
نمیدونم ولی از اون سال تا حالا یه جورایی احساس میکنم دیگه با بعد از مرگم بیگانه نیستم و مذیرفتمش.
مریضیه مامانمو کهولت عمه و بابامو نوبت خودم شدن رو کلا مرگ رو پذیرفتم و فقط ناراحتیم از اینه که بچه هام بی مادر میشن وگرنه مطمینم بعد از مرگی وجود داره و احساسم یه قانونی مثل تناسخ رو بیشتر عاقلانه میدونه که شاید توی یه زندگیه جدید برگردم با موقعیتهای جدید و کلا دوباره بهم یه فرصت دیگه میده که مثلا اونجا واسه بازخواستم بهم بگه بنده دفعه ی دوم که بهت مثلا پول و قدرت دادم چرا دوباره گند زدی پس بهونه نیار
من هم که تنبل......