۳...یه لباس بلندصورتی بهم دادن گفتن اینوبپوش.لباسه کهنه بودوپایین تنش پاره تعجب کرده بودم که چراشلوارندادن بهم😆یواشکی رفتم ازتوکمدشلواربردارم دیدم کهنن بی خیال شدم باکلی گریه ازمامانم خداحافظی کردم بسته زلیمانوبرداشتم رفتم درازکشیدم.هنوزداشتم اشک میریختم که یکی ازپرستارااومدگفت میخام معاینت کنم.ازمعاینه نفرت داشتم خیلی دردم میومدله جای اینکه خودموشل بگیرم هودموسفت میکردم که نتونه دستشوببره داخل😐
حاظربودم کلی دردبکشم ولی معاینه نشم.
چهارنفربودیم تواتاق ومن وسط بودم یکی درداش شدیدشده بودفقط جیق میزد باخودم میگفتم من اصلاصدانمیکنم موقع دردکشیدن ایناچراخجالت نمیکشن صداشونوبردن بالا😑
خلاصه اسمش یادم رفت یه امپول به واکسن زدن تادردامون شروع بشه من تختم وسط بودبابغل دستیم باهم اومده بودبم نواتاق دردودردامون برابربود.اون نگران این بودکه من سرومم ابش تندتندمیره ولی مال تون کم.وفک میکرداینجوری اون دیرترزایمان میکنه😃
هرکدوممون یه پرستارداشتیم به خدا پرستارای اون سه تامهربون بودولی مال من خیلی بداخلاق بود.اولین بارکه اون اومدمعاینم کنه گفتم تروخدامواظب باش من میترسم.که دادکشیدسرم😢.اروم گریه میکردم باخودم همش میگفتم خوش به حال اوناکه همچین پرستاری نصیبشون شده
بعدمعاینه گفت توهنوزکیسه ابتم پاره نشده😐😭
خیلی ناراحت بودم بغل دستیم کیسش پاره شده بوداومده بودولی من نه😢کمی بعداومدکیثموپاره کنه گفتم اروم میترسم یهوعصبانی شد.بااونی که کیثه ابوپاره میکنن اونوشکوند سیم سرومم هم بادستاش کشیدگفت بمون خودت زایمان کن ورفت😢کارم همش گریه بود بعدچندساعت اومدکیسه روترکوندیهویه اب چسبناک زیادازم خارج شد.دردام زیادشده بود
شب شددو نفرمونده بودیم که بقل دستیمومعاینه کردن گفتن بچه داره به دنیامیادوبردنش اتاق زایمان.باخودم میگفتم خوش به حالش راحت شد.تنهامن مونده بودم همه زایمان کرده بودن.دردام غیرقابل تحمل شده بودبه پرستارم گفتم ازبسته زایمانم چندتاخرمابده بخورم(ازصبح هیچی نخورده بودم) باعصبانیت گفت مریض نیستی که خودت بردار😢به زوربرداشتم چندتاخوردم.پرستاره هم اونورنشسته بودداشت توتلفن باشوهرش دعوامیکرد.منم دعامیکردم دعوانکنن باشوهرش حالش خوب باشه تابامن خوشرفتاری کنه اخه واقعاخیلی بداخلاق بود
درهمین حال منم باشوهرم تلفنی حرف میزدیم هردوگریه میکردیم بهم دلگرمی میداد.بامامانمم صحبت کردم بیچاره صداش گرفته بودشوهرم میگفت همش گریه میکنه برات
ماردشوهرم هم بود هرسه بیرون بیمارستان نشسته بودن.خلاصه بعدقطع کردن پرستاره گفت کم حرف بزن باتلفن به جااینکارا بروحموم اب به کمرت بزن. ابنم بگم که هرنیم ساعت معاینم میکردن.باخودم گفتم خوب من ازکجامیدونستم😩
به زوزپاشدم رفتم به کمرم اب زدم وقتی اب بهم میخوزدخیلی حس خوبی داشتم کلی ازدردام کم میکردیه ساعت توحموم بودم که پرستاره اومفت بسه دیگه بیابیرون.اومدم بیرون گفت راه برو.ولی ازدرداصلانمیتونستم راه برم فقط زیراب میتونستم درداموتحمل کنم.بازشوهرم زنگ زدحرفیدیم گفت هی زنگ میزدم چرابرنمیداشتی گفتم حموم بودم گریه میکردم بهش میگفتم تروخدابیامنوازدست اینانجات بده بیابگوعملم کنن .خلاصه به زورازدردداشتم باهاش حرف میزدم که دادپرستارهمه جاروبرداشت که بسه دیگه چقداینازنگ میزنن خستمون کردن دیگه.اخه وقتی توهموم بودم شوهرم زنگ میزدبه اتاق پرستاراازشون حالمومیپرسیدکه پرستاراهم دادشون درومده بوددیگه تلفون دوباره زنگ زدشوهرم میخاست بگه ببریدش عمل که پرستاره برداشت به شوهرم گفت مگه چیکارمیخادبکنه که اینقدزنگ میزنین بهش شماتاحالانزاشتین بازنگاتون این زایمان که اینهمه ادم اینجازایمان کردن تاحالاهیشکی مثل شماهانگران نبوده دیگه نخاستم بقیه حرفاشونوبشنوم دوباره رفتم حموم.