2777
2789
عنوان

خاطره زایمان مامانای 89

| مشاهده متن کامل بحث + 76552 بازدید | 167 پست
چون روز تعطیل بود و فرداشم 13 بدر زیاد تحویل نمیگرفتن تا بیان منو ببرن تو و معاینم کنن یه ساعتی اونجا بودیم یکی اومد پرونده تشکیل بده که یکم باهام بد رفتاری کرد خانم چاق و خوش قیافه ای بود بهم گفت دارو مصرف میکنی گفتم نه بعد چند تا سوال دیگه گفت اسید فولیکو مولتی ویتامین میخوردی گفتم اره عصبانی شد که پس چرا میگی دارو مصرف نمیکنم منم باهاش بحث کردم که خالم اومد جلو و به خانمه گفت این استرس داره قراربود عمل بشه شرایطش اینطوری شده شما هم اینطوری رفتار میکنی بیشتر میترسه.برگشت گفت این سی سالشه ما اینجا کسایی داریم 17 یا 18 سالشونه میان زایمان میکنن اینطوری نمیکنن
اینم از مزایایه بیمارستانهای دولتییه که ادمو خیلی خوب تحویل میگیرن
که من با اینهمه برنامه ریزی دقیق و اینهمه حساسیت که دارم این بلا سرم اومد
حدود 10 شب بود یکی اومد معاینم کرد درد زیادی نداشت گفت دو سانته ولی انقباضهایی که من داشتم هر ده دقیقه بود ولی درد زیادی نبود من همونجا تو پذیرش کنار مامانم اینها و خالم و بقیه بودم ولی میگفتن حتما دراز بکش
بعد دیگه گفتن باید برم داخل اتاق که بهم سرم بزنن
با حال خیلی بدی خداحافظی کردم و رفتم تو. به مامانم سپردم اگه خاله رسید حتما بیاد پیشم
تازه رفته بودم که خالم اومد پیشم دلداریم میداد که خیلی زود تموم میشه
اون پرستاری که معاینم کرده بود بهم گفت تا ظهر فردا پیشمون هستی فکر کردن به اینکه تا فردا باید درد میکشیدم میترسوندم. یادم بود چطوری باید نفس بکشم الان یادم رفته با دهنم نفس میکشیدم یا برعکس خدا رو شکر یه کتاب زایمان طبیعی خونده بودم سعی میکردم وقتی درد مییوومد نفس بکشم و به هیچی فکر نکنم.وقتی درد مییومد خالم میگفت دست منو فشار بده و باهام حرف میزد و میگفت به این فکر کن که پسرتو بغل میگیر ی
یکبارم کمکم کرد رفتم دسشویی اونجا خیلی راحت بودم دردم کم بود .خالم زبون کردی بلد بود با اون خانمه که میگفتم صداش مییومد حرف زد خانومه میگفت از شب پیش اونجا هست و تا الان داشت درد میکشید هی از تخت پایین مییومد راه میرفت مینشست بیچاره خیلی عذاب میکشید
همش به این فکر میکردم که خانمه گفت تا ظهر فردا اینجا هستی و تازه ساعت 11 شبه من تا فردا میخام تنهای اونجا بمونم و چطوری این دردرو تحمل کنم.همش فکر میکردم این اولشه حالا بعدا شدیدترم میشه و من تحملش نمیتونم بکنم ساعت 11 بود گفتن دکتر داره مییاد از خالمم خاستن بیرون باشه دکتر خوبی بود همونی بود که دکتر خودم گفته بود وقتی اون نیست تو تعطیلات عید یکبار برم وضعیته منو ببینه که من نرفته بودم
معاینم کردو رفت سراغ اون یکی مریض
وقتی رفت بیرون منم پاشدم رفتم جلوی در که از اونجا یه راهروی یود که میرفت به پذیرش مامانو صدا زدم اونهای که اونجا بودن گفتن مامانت کیه ما بهش بگیم بیاد مامانمو و خالم اومدن التماسشون کردم به دکتر بگن منو عمل کنه
گفتم اینها میگن تا فردا اینجایی من نمیتونم. مامانم گریه کرده بود دکتر هم همونجا بود خالم باهاش حرف زد یه چیزهایی به خالم گفت یه اصطلاحی بکار برد که خانوم حنا جونم هم تو خاطراتش نوشته بود الان یادم نیست به خالم گفت ........... 90 درصده تا یکی دو ساعته دیگه زایمان میکنه حیفه من اینو عمل کنم.خالم بخاطر من اصرار کرد و اون باز گفت نمیشه این راحت زایمان میکنه بعد از بدنیا اومدن پسرم بهم گفت دیدی حیف بود عملت کنم
خالم شروع کرد به دلداری دادن من که دکتر گفت دهانه رحمت نازک شده زود زایمان میکنی و ..
یه امپولی هم همون موقع اوردن زدن به سرمم گفتن ارومت میکنه نمیدونم چی بود
ساعت 12 شب شد دردهای من 5 دقیقه بود خالم هم مجبور بود بره خونه به بچه ها سر بزنه برگرده اون رفت منم هی به ساعت نگاه میکرد م که کی تموم میشه
دردش زیاد بد نبود ولی کلافم میکرد چون یه چیزی هم رو شکمم گذاشته بودن که نمیتونستم تکون بخورم
یادم رفت بگم قبل بستری شدن گفتن شوهرش بره یه بسته پوشک بزرگ و اب میوه و کیک بخره بیاره اونجاهم هی پرستاره میومد میگفت بخور نمیبینی کنار دستیت (همون خانم کردزبون)چطوری میخوره منم نمیتونستم میترسیدم حالم بد بشه
ساعت نزدیکهای 1 شد این وسط مادر شوهرمم بزور اومده بود تو بعد یه ربع گفتم برو
خوابم مییومد هی میخابیدم وقتی درد مییوومد بیدار میشدم سعی میکرد دعا کنم خدا رو صدا میزدم یادمه دادو بیدار نکردم مامایی که اونجا بود به کنار دستیم میکفت این جای بچه توهست تو چرا اینهمه ناله میکنی این نمیکنه.بعدا فهمیدم اون 24 سالشه من 30 سالمه
نزدیک 1 دکتر بازم اومد به خانم کناریم گفت باید کیسه آبتو پاره کنیم حتما باید زایمان کنی نمیشه عملت کنیم ازمایشاتت مشکوکه کم خونی شدید داری
ساعت 1 درد هام یه جور دیگه ای شده بود احساس میکردم دسشویی دارم احساس دفع داشتم
انگار به ادم فشار مییاد فهمیدم اون مرحله عبور از کانال زایمان رو رد کردم و بچه با سر فشار مییاره دیگه درد نبود فقط یه جور فشار به قسمت پشت آدمه نمیدونم چطوری توضیح بدم انگار ادم میخاد دفع داشته باشه ولی نتونه
دکتر هنوز اونجا بود میخاستم معاینم کنه چند بار گفتم ماماهه گفت باشه اومد بعد یه دفعه گفت فوله من دیگه خوشحال شدم از خاطراتی که خونه بودم میدونستم کم مونده دیگه تموم بشه
نه اینکه دردش غیر قابل تحمل باشه ها ولی من کلافه میشدم اگه خالم نبود کنارم اصلا نمیتونستم ولی خدا رو شکر تونست کنارم باشه وقتی به دکتر گفت اونم اومد و گفت یکم دیگه سعی کن ببرمت رو تخت زایمان
اونموقع بود که دیگه فهمیدم اخرهای کاره و هر چی میتونم باید دعا کنم و فرصتو از دست ندم
برای خیلی از دوستان نی نی سایتیم و همکارم و دختر خالم که بچه نداشتن دعا کردم با صدای بلند
برای یکی از عزیزانم سلامتی خواستم ولی خدا دعامو قبول نکرد وچند روز بعد اونو ازم گرفت
همش با صدای بلند سلامتیشو از خدا میخواستم ولی نیمدونم چرا مستجاب نشد
اون لحظات فکرمیکردم من که خیلی درد نکشیدم یعنی منم مثل مامانهای دیگه گناهام پاک میشه؟
از خدا طلب امرز ش کردم میدونستم خیلی گناه دارم .الان وقتش بود
بعد دیگه فشار بیشتر شد برای اینه ماما بهم توجه کنه چند بار صداش زدم گفت بیا کمکت کنم بیرم اون اتاق
نمیدونم چطوری رفتم کمکم کردن برم بالای تخت همه جامو بتادین زدن
همون خانم ماماهه که موقع پذیرش سرم داد زد اونجا خییلی خوش اخلاق شده بود دکتر چند بار اومد و نگاه کردو عصبانی شد که چرا زور نمیزنی منم گفتم اصلا انقباض ندارم یکبارش بهم گفت بچت نارسه اگه دیر کنی خفه میشه ها.منم ترسیدم
نیمدونم چرا این جمله منفی رو بهم گفت داشتم میمردم از ترس چونمو به پایین اوردم و چند بار زور زدم همش میترسیدم دکتر بره سراغ اونیکی مریضه و من بمونم. برای همین تلاشمو کردم اون سعی میکرد بدون اینکه بخیه بخورم بچه بیاد ولی نشد اخر سر گفت مجبورم دیگه
درد نداشتم یه مامای ی بهم گفت زور بزن و خودشم زیر سینمو فشار داد که نیمدونم چرا خوشم نیومد و گفتم نکن دکتر گفت اون داره کمکت میکنه ناراحت نشو بعدش یه زور دیگه و یه دفعه راحت شدم. یه کوچولوی سفید رو دست دکتر بود .یعنی این پسر من بود ؟
نیمدونم چرا گریه نکرد گفتم چرا گریه نمیکنه دکتر گفت بذار دهنشو پاک کنن گریه هم میکنه
بردنش و داشتن از ساکش لباسهاشو در میاوردن تنش کنن که گفتم بیارید منم ببینمش که اوردن گذاشتن رو سینم اونجا هاش زیاد یادم نیست دیگه چی شد وو چی گفتم فقط یه برگه اوردن انگشت زدم یادمه ساعتشو نوشتن. من وقتی دنیا اومد دیدم ساعت یک و بیست دقیقه 13 فروردین بود که اونها بعد لباس پوشیدن و کارهای دیگه ساعتشو نوشتن
اونموقع گفتم بنویسید 12 دیگه گفتن نه نمیشه گفتم باباشم 13 فروردین 30 سال پیش دنیا اومده
بعد بردن تو یه دستگاهی که دمایه بدنش تنظیم بشه پشت سر من بود دکتر بخیم زد یکم درد داشت .در اون حین باهام حرف میزد و چیز های ی ازم میپرسید به دکتر گفتم سالمه گفت ظاهرا که سالمه
خیلی خوشحال بودم رفتم رو تختی که اول روش دراز کشیده بودم خابیدم فقط سردم بود.یکم دیگه مامانم امد پیشم کلی گریه کرده بود پتو اورد انداخت روم و کیک و ابمیوه داد بخورم اصلا باورم نمیشد همه چیز تمومش شده بعدا خاله هام و مادر شوهرم هم اومدن
نمیدونم اونیکی خانمه رو کی بردن اتاق زایمان که 10 دقیقه بعد من اونم برگشت رو تختش خدا رو شکر اونم راحت شده بود ولی بنده خدا خیلی سختی کشید
بعد سوار ویلچر کردن و رفتیم بخش. من روسری سرم نبود وقت پذیرش بهم ندادن منم سرم باز بود تو اتاق زایمان و بعدش .وقتی بیرونم اوردن پدر شوهرم گریه میکرد بغلم کرد رو ویلچر کلی پول دور سر م چرخوند و خدا رو شکر میکرد شوهرمم بغلم کرد و تبریک گفت اونم خیلی خوشحال بود
متاسفانه چون ایلیا تو هفته 36 بدنیا اومد یکم مشکل تنفسی داشت و گذاشتنش تو دستگاه حالا تا صبح مامانم کنارم بود هی میگفت بخواب میگفتم از بس خوشحالم که راحت شدم و همه چیز تموم شده نمیتونم بخوابم صبح رفتم دسشویی وقتی دکتر اومدو پرسید مشکلی نداشتی گفت میتونی بری خونه
ولی تا یه هفته ایلیا بیمارستان بستری شد اولش بخاطر مشکل تنفسی وبعد سه روز هم زردی داشت وقتی اونم رفع شد یه روزم دکتر گفت بمونه به هوای محیط عادت کنه خلاصه همه اون خوشحالی و شادی و راحت زایمان کردن من زهر شد برام.واقعا سخت بود .شبها تو بیمارستان دولتی و اون شرایط بد واقعا از لحاظ روحی داغونم کرد .
تا یه مدت احساس میکردم از یه دنیایه دیگه اومدم یه جور سبک بودم . نمیدونم همه اینطوری میشن یا من اینطوری بودم شاید روح ادم پاک میشه. من که ذهنم تعطیل شده بود هیچی یادم نبود انگار پرواز میکردم نیمدونم خوب بود یا بد ولی عجیب بود
من با اینکه بخاطر شرایطم بعد زایمان اصلا حالو حوصله بستن کمر بند رو نداشتم ولی الان شکمم کاملا صاف شده فقط یکم مونده تا مثل سابق بشم الان بعد 6 ماه به وزن سابقم بر گشتم که فکر کنم بخاطر شیر دادن باشه
ببخشید طولانی شد امیدوارم بدرد کسایی که میخان زایمان طبیعی بکنن بخوره
سلام خوب من اومدم خاطره زایمانم رو بنویسم :)
سه شنبه بیست و نهم تیرماه 1389 روز تعیین شده برای سزارین من بود که باید ساعت شش و نیم صبح که از ساعت ده دیشبش هیچی نخورده باشم تو بیمارستان حاضر بودم و پذیرش میشدم استرسم واقعا زیاد بود من که ادعام میشد نمیترسم و قویم و این حرفا صبح که بیدار شدیم مفصل با همسر خداحافظی کردم و جلو خودمو گرفتم که اشک نریزم از همه حلالیت طلبیدم و رفتیم تو لابی بیمارستان سه چهار نفر دیگه منتظر بودن پذیرش بشن که با دیدن اونا قوت قلب گرفتم انگاری کارای پذیرش رو زود همسری انچام داد و دوباره باهاش خداحافظی کردم و با مامانم رفتیم تو بخش زنان پشت در اتاق زایمان اون چند نفر که تو لابی بودن هم اومده بودن قرار بود یکی یکی صدامون کنن که بریم معاینه بشیم و لباس مخصوص رو بپوشیم این قسمتش که واقعا استرس داشت همش خدا خدا میکردم دیرتر صدام کنن که خودمو آماده کنم برای عملی که درپیش دارم بردیا هم مدام تو شکمم تکون میخورد تا اینکه اسممو صدا زدن رفتم داخل خانومای پرستار میگفتن و میخندیدن و هرکدوم موهاشو یه مدل درست کرده بود و داشتن راجع به رنگ موهای هم نظر میدادن و وسط حرفاشون به من میگفتن اینکار رو بکن اون کار رو بکن منو خوابوندن رو یه تخت و صدای قلب بچه رو چک کردن نگاه کردن که کامل شیو کردم یا نه بعد گفتن که همه لباسهاتو در بیار و لباس بیمار رو بپوش به پرده هم بود که کشیدن که من راحت باشم حالا هی وسط کار من میومدن میرفتن منم سریع لباسامو عوض کردم و لباس های خودمو دادم به مامانم بعد رفتم داخل اتاق زایمان از بین هفت هشت نفری که اومده بودن برای زایمان دونفر طبیعی بودن که یکیشون تا من داخل شدم رفت که زایمان کنه و همونی بود که نینیش مرد اونم به دلیل تنگی حفره لگنش و اینکه تو لحظه آخر بچه تو کانال زایمان خفه شده بود و مرده بود و یه نفر دیگه هم بود که مشغول درد کشیدن بود اومدن آنژوکت رو برام بزنن که خانوما محکم سوزنو فرو کرد که این اولین قسمت درد کشیدن من بود و بعد دیدم کسانی که قبل از من اومده بودن داخل رو تخت دراز کشیدن وسرم به دستن پیش خودم گفتم حتما منم الان میرم رو تخت که یهو دیدم منو از صندلی بلند کردن و یه شنل سرم کردن و نشوندن رو ویلچیر گفتم منو کجا میبرین که خانومی که همرام بود گفت داریم میریم اتاق عمل!!! گفتم چرا نفر اول؟! گفت چون دکترت زودتر از همه اومده خلاصه از راهرویی که توش منتظر بودیم رد شدیم و با مامانم خداحافظی کردم ورفتم تو یه راهرو که منتظر شم برای رفتن داخل اتاق عمل پشت در اتاق عمل یه نیمکت مانند بود که تنهای تنها نشستم منتظر اونجا بود که هرچی جلو خودمو گرفته بودم که اشک نریزم خودمو رها کردم و مفصل آبغوره گرفتم و کلی دعا کردم و صدام کردن داخل دکترمو دیدم و کلی از دیدنش انرژی گرفتم بعد رفتم داخل اتاق اصلی دویسه نفری بودن که دستیار و تکنیسین و متخصص بیهوشی بود یکی از خانوما گفت که شلوارتو دربیار و رو تخت دراز بکش حالا بگذریم از قضیه شلوار درآوردن جلو اونا چه تخت مصیبتی بود به تخت باریک که از وسط نصف میشد و خیلی بالا بود با هر مصیبتی بود خوابیدم رو تخت که اومدن سراغم تکنسین اتاق عمل باهام صحبت میکرد که اسمت چیه و قراره چی کار کنیم الان بهم گفت دعا کنم و بعد دستیار اومد و تا تونست این آنژوکت منو فشار داد و آه منو درآورد بعد بهم سوند زدن که زیاد وحشتناک نبود جلوم یه پارچه کشیدن و بعد از شکم به پایین با بتادین شستشو دادن منو پرسبدن که چه نوع بیهوشی میخوام که شدیدا اصرار داشتم عمومی باشه چون اصلا نمیتونم طاقت بیارم که ببینم دارن شکم منو پاره میکنن و قیچی و سوزن نخ بره بالا و این حرفا با دوتا نفس عمیق رفتم اون دنیا یعنی واقعا هیچی نفهمیدم یهو یه حال بین خواب و بیداری داشتم که بیشتر خوابش عمیق بود چون خیلی محو یادمه که ناله میکردم درد دارم به خدا درد دارم البته چیز زیادی از دردم یادم نمیاد بعد یه چیزایی یادمه که منو بردن تو بخش و تختمو عوض کردن و مسکن زدن قسمت خیلی خوبش اونجا بود که وقتی شکمم رو فشار دادن که همه محتویات رحم بیاد بیرون موقعی بود که خیلی کم بهوش بودم و درد زیادی حس نمیکردم وقتی بهوش اومدم تو یه اتاق دو تخته بودم که تخت کناریم دختر زایمان کرده بود و بچه هامونو باهم آوردن بردیا که مامانم آورد نشونم داد اولین چیزی که گفتم این بود که وای تو چقدر شکل باباتی :)) بعد دیدم که اومدن شکم تخت کناری رو فشار دادن که آه و فغانش رفت به آسمون من تا دوسه ساعت بعدش که همچین کامل بهوش نبودم همش میترسیدم که الان بیان سراغ من و شکممو فشار بدن که بعد که کامل بهوش شدم یادم اومد که کی فشار داده بودن بعد هم که پروژه خیلی سخت شیر دادن از ساعت اولی که بردیا اومد سمت سینه ام وحشتناک مک میزد و باورم نمیشد که این موجود فینگیلی توانایی همچین مک زدنی رو داشته باشه تا شب که دوسه وعده شیر خورد که البته شیری نبود و دوسه قطره آغوز بود سینه ام رو زخم کرد اینم خاطره زایمان من :)


& نوشین (مامان بردیا)&

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


2805
مامانا پس کجایید بیایید خاطراتتون رو بنویسید!
وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُ‌وا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِ‌هِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ‌ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ﴿٥١﴾ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ‌ لِّلْعَالَمِینَ ﴿٥٢﴾ میشه برای سلامتی نی نی من و نه ماه حاملگی بی دردسر برام دعا کنید.
سلام سلام خاطره زایمان من من همیشه دلم میخواست طبیعی زایمان کنم و برام خیلی مهم بود اما چون یه فیبروم گنده داشتم که تو بارداری به هفت سانت رسید پیش هر دکتری میرفتم میگفت امکان نداره بتونی با این فیبروم طبیعی زایمان کنی و حتی پیش یه ماما هم رفتم و گفت ابدا همچین امکانی وجود نداره. راستش پیش دو تا از بهترین دکترهای تهران که آوازشون گوش فلک رو کر کرده و در و دیوار مطبشون پر از لوح تقدیر و تشکر هستش رفتم و هر دوشونم بدون استثنا میگفتن فقط باید سزارین کنی. پیش یه دکتر خیلی حاذق هم که دوست پزشکمون معرفی کرده بود و اونم گفت اصلا حرفش رو نزن با این فیبرومت فقط باید سزارین کنی. این بود که هرچی بیشتر دکتر میرفتم بیشتر ناامید میشدم! تا اینکه با یه خانوم دکتری آشنا شدم که به تمام معنا یه فرشته واقعی بود و هرچه خوبان همه داشتند اون یکجا داشت. خیلی مهربون بود و با حوصله و بادقت و پر از انرژی مثبت. هر وقت پیشش میرفتم کلی انرژی میگرفتم و بهم گفت نود و هفت درصد خانوما میتونن طبیعی زایمان کنن حالا به نظر خودت جزء اون نود و هفت درصدی یا اون سه درصد؟ و این بود که دیگه فقط پیش این دکتر رفتم و سعی کردم مثبت فکر کنم. تا آخر هفته 38 هم سرکار رفتم و دیگه بعدش نرفتم.من تا روز زایمانم هیچ دردی نداشتم و فقط با تلقین خودم سعی میکردم درد داشته باشم که اونم هیچ تاثیری نداشت.از هفته 39 هم که رفتم پیش دکترم معاینه لگن رو انجام داد و گفت میتونی طبیعی زایمان کنی. 39 هفته و 5 روز هم دوباره معاینه کرد و گفت که هیچ خبری نیست و دهانه رحمت بسته بسته است و سعی کرد مقداری تحریکش کنه البته گفت زیاد نمیشه فعلا کاری کرد. چهل هفته و پنج روز هم هم دوباره معاینه و دوباره تحریک دهانه رحم و دوباره خبری نبود. راستش من از ترس زایمان زودرس اونقدر به نی نی گفته بودم مامان فعلا نیای پایین که هیچ خبری نیست که نی نی هم حسابی حرف گوش کن و جاخوش کرده بود و همش اینو میگفتم و میخندیدم. من دوشنبه ها میرفتم پیش دکترم. 40 هفته که با همسرم رفتیم پیش دکترم و از اونجا با همسری رفتیم سونوگرافی که البته دکترم به درخواست و اصرار خودم نوشت. خدا رو شکر همه چی خوب بود و البته ازفردای اون روز حسابی سرما خوردم و فقط میتونستم استامینوفن بخورم و تب و لرز شدید داشتم. و البته خیلی هم نگران بودم و خیلی این سرماخوردگی که تا شب زایمانم هم طول کشید حسابی ضعیفم کرد. چهل هفته و 5 روز بود که دوباره رفتم پیش دکترم و گفت که باز دهانه رحمت بسته بسته است و فردا بیا بیمارستان بستری بشی و البته باز سعی کرد دهانه رحم رو با معاینه یه کم باز کنه. اونروز با همسری برگشتیم خونه و قبلش رفتیم وکلی خرید تره باری کردیم و اومدیم خونه و من یه جورایی دپرس بودم و همسری کلی باهام حرف زد و از حرفاش یه شب به یاد موندنی و خاطره انگیز برام رقم خورد. اونشب با اینکه دو سه روز پیشش تمام خونه رو تمیز کرده بودم ولی دوباره جارو و طی و گردگیری حسابی از خونه انجام دادم و انگار نه انگار که باید فردا میرفتم برای زایمان دکترم گفته بود روغن کرچک و گل گاوزبون بخورم که خوردم و ساعت یک بود که خوابیدم در حالیکه هیچ دردی نداشتم. صبح ساعت 6 با یه درد کوچولو از خواب بیدار شدم نماز که خوندم دوباره دردم تموم شد. دیگه نخوابیدم و حموم کردم و از ترس اینکه نکنه کارم به سزارین بکشه بجز یه لیوان شربت عسل هیچی نخوردم که ای کاش میخوردم تا جون داشتم نی نی رو راحت پوش کنم. دکترم گفته بود نهایتا ساعت نه و نیم صبح بیمارستان باشید و هشت هم همسری بیدار شد و اونم یه دوش گرفت و چند تا عکس هم گرفیم و آماده شدیم و رفتیم بیمارستان. دقیقا ساعت نه و نیم بود که از خونه زدیم بیرون در حالی که بازم هیچ دردی نداشتم. تا رسیدیم بیمارستان ساعت نزدیک ده بود و با همسری قرار گذاشته بودیم تا آرتین به دنیا نیومده به هیچکی نگیم اومدیم بیمارستان و به همه گفته بودیم که فردا قراره زایمان کنم. این بود که فقط من و همسری رفتیم بیمارستان. به پدر و مادرم هم گفته بودم که امروز بعدازظهر از شهرستان راه بیفتن و شب برسن که من فردا صبحش زایمان دارم!!! راستش نه من و نه همسرم دلمون نمیخواست شونصد نفر آدم نگران پشت در اتاق زایمان انتظار بکشن و الان هم کاملا از تصمیم اون روزمون راضی هستیم. خانواده من شهرستان هستن و خانواده همسری تهران بودن ولی به همه گفتیم یه روز بعد یعنی چهارشنبه زایمان میکنم. تا رسیدیم بیمارستان ما رو فرستادن بخش زایمان و اونجا سریع منو فرستادن تو و حتی نزاشتن با همسرم خداحافظی کنم و موبایلم رو هم گرفتن و دادن همسری. وقتی رفتم تو گفتن که دکترت صبح اومده و نبودی رفته و سریع گان پوشیدم و اول انما یا همون تنقیه رو انجام دادن که بر خلاف تصورم و چیزهای بدی که شنیده بودم اصلا ناراحت کننده نبود شایدم چون روغن کرچک اساسی خورده بودم برای من عذاب آور نبود اصلا. وقتی تو اتاق بودم همش صدای همسری رو میشنیدم که میرفت و میومد و هی مدارک رو میورد و میبرد و دلم غنج میرفت که همسری بیاد و منو تو اون گان آبی رنگ و اون کلاه بامزه ببینه و آخرش همسری با کلی صحبت و اینا پرستارا رو راضی کرد و اومد تو پیشم. اتاقی که توش بودم دم در بود و خیلی به جاهای دیگه بخش زایمان دید نداشت و همسری راحت نشست پیشم و یواشکی موبایلم رو بهم داد و کلی صحبت کرد و همون موقع هم اومدن و کلی از من و همسری امضا گرفتن. در تمام اون لحظات یه حس غریبی داشتم که هنوزم نمیدونم اسمش رو چی باید بزارم. دیگه حدود ساعت یازده بود که همسری به اصرار من رفت سرکارش و اومدن برام سرم فشار وصل کردن و تو اون مدت دو سه نفر اومدن و تو اون اتاق گان پوشیدن و رفتن سزارین شدن. ولی من اونجا روی تخت بدون هیچ دردی در انتظار شروع دردادم بودم. ساعت دوازده یه مامای مهربون به نام خانم ناظری که اصفهانی بود و لهجه داشت اومد و معاینه کرد و گفت کمتر از یک سانت باز شده و من فهمیدم که حالا حالاها اونجا هستم!!!دیگه حدود ساعت دوازده و نیم بود که خانم دکتر مهربونم اومد و گفت صبح ساعت نه اومده و تا حدود ده منتظر مونده و من نیومدم و رفته و گفت هرچی به موبایلم زنگ زده خاموش بوده و البته که من شبها عادت دارم موبایلم رو خاموش کنم و تو دوران بارداری هم تقریبا بیشتر مواقع موبایلم خاموش بود و کلی خجالت کشیدم که اینطوری دکترم رو اذیت کرده بودم. خلاصه که دکتر مهربونم یه صندلی اورد و نشست کنارم و یه ساعت هم که روی دیوار بود گفت اومدن کندن و گذاشتن جلوش و دستش رو گذاشت رو شکمم و دستگاه ان اس تی رو اورد وصل کرد و صدای ضربان قلب نی نی رو مرتب میشنیدم و چک میشد. اونروز خانوم دکتر خوبم مثل یه مادر یا حتی میتونم بگم یه فرشته مهربون تمام مدت کنارم نشسته بود و دستم رو توی دستش میگرفت و باهام حرف میزدو تمام وقت اونروزش رو به من اختصاص داده بود .طوری که اونایی که میدیدن فکر میکردن مامای خصوصیه که اینطوری تمام مدت پیشم نشسته! ساعت دو دوباره خانوم دکترمعاینه کرد و همون یک سانت باز بود و من هیچ دردی نداشتم و آمپول فشار هم که همچنان بهم وصل بود. خانوم دکترم یه کتاب هم اورده بود و هر از چندگاهی که صحبتامون تموم میشد کتابش رو میخوند. اسشم بود "سفر روح" و کلی هم در مورد اون کتاب با هم صحبت کردیم. از وقتی که دکترم اومد کلی به پرستارها گفت چرا مریضم تو این اتاق دم در مونده و اونا میگفتن خیلی دیر اومده و تختهای دیگه پر شده و همش به سوپروایزر بخش میگفت مریضم رو باید ببرید تو اون یکی اتاقا. آخه این اتاقی که من توش مونده بودم گویا یه اتاق موقتی بود . راستی, وسطاش من موبایلم رو روشن میکرم و روی سایلنت بود و با همسری که به اصرار من برگشته بود سرکار اس ام اس بازی میکردیم و به یکی دونفر از دوستام هم اس ام زدم و گفتم تو اتاق زایمانم. دیگه حدود ساعت دو و نیم بود که رفتم تو اتاق درد و اونجا یه نفر بود که زود رفت و دیگه من تنها زایمان باقیمانده اونروز شدم اونروز چهارده تا زایمان تو بیمارستان انجام شد که فقط من طبیعی بودم و بقیه خیلی شیک میومدن و سزارین میشدن و من همچنان در انتظار شروع دردهام. دکترم هم که حتی ناهار هم نرفت بخوره و کنار من نشسته بود. ساعت سه و نیم و دوباره معاینه و فقط دو سه سانت باز شده بود و من همچنان هیچ دردی نداشتم و گل میگفتم و گل میشنیدم. ساعت چهار دوباره معاینه و باز همون دو سه سانت و دکترم همون موقع کیسه آبم رو پاره کرد و انگار یه بشکه آب گرم بود که از من خارج شد و تمام تخت رو خیس کرد و کم کم دردهام شروع شد. همسری هم با دوستش که پزشکه از ساعت چهار اومده بودن و پشت در بودن و شیفت پرستارها هم عوض شده بود ساعت پنج بود که همسری با هماهنگی خانوم دکتر مهربونم اومد تو اتاق درد و گان پوشیده بود و منم دردادم شدید بود و خانوم دکتر هم که کنارم نشسته بود و دستم رو گرفته بود. من درد میکشیدم و همسری دلداریم میداد و یه کم هم فیلم گرفت. ساعت حدود 6 بود که خانوم دکتر معاینه کرد و فقط سه سانت باز شده بود و ناامیدانه التماس میکردم سزارینم کنید. ولی دکترم که میدونست چقدر دلم میخواد طبیعی زایمان کنم همش میگفت حیفه دیگه چیزی نمونده و کلی دلداریم میداد. حدود ساعت شش و نیم بود که یهو احساس دفع شدیدی کردم و جیغ بلندی زدم و به دکترم گفتم و معاینه کرد و گفت که دهانه رحم کاملا بازه و بچه اومده تو لگن و پرستارها ریختن دور و برم و هی میگفتن موقع درد زور بزن ولی من اصلا نا نداشتم و نمیتونستم. سختترین قسمتش به نظرم همین قسمت بود. خیلی سخت بود و دکترم هربار میگفت زور بزن زور بزن تو میتونی ولی من هیچ همکاری نداشتم. اونروز همسرس هفت هشت تا آبمیوه اورده بود برای دکتر و پرستارها که همش رو من خوردم و خانوم دکترم همش میگفت آبمیوه میخوای و باز میکرد میداد من میخوردم. یه لگن کوچولو اوردن و رو زمین گذاشتن و نشستم روی اون تا زور بزنم زورم کم بود. بعد چهار دست و پا رو زمین نشستم و بازم بی فایده. رفتم روی توالت فرنگی و بازم بی فایده. هرکاری میکردم بیفایده بود. انگار تمام توان و نا و قدرت من صفر صفر شده بود.این داستان تا ساعت هشت و نیم شب ادامه داشت و دیگه هشت و نیم بود که بردنم تو اتاق زایمان و رو تخت دراز کشیدم و بازم زورام بی فایده بود. پرستارا میگفتن زود باش سر بچه رو میبینیم ولی من انار هیچ رمقی نداشتم. و ساعت یک ربع به نه بود که یهو احساس کردم یه چیزی از من خارج شد و من آروم آروم گرفتم و بچه به دنیا اومده بود البته با روش فورسپس. و چون به خاطر اینکه من حال نداشتم زیاد تو کانال زایمان مونده بود نفس خیلی خسته بود و دو ساعتی بردنش تو بخش مراقبت ویژه نوزادان زیر اکسیژن گذاشتن لحظه بدنیا اومدن بچه دکترم گفت همسرش رو صدا کنید ولی من جیغ زدم نه خواهش میکنم نه! و سه دقیقه بدنیا اومدن پسرم بعد همسری اومد و کلی نوازشم کرد و یه گردن بند طلا هم برام خریده بود که همونجا که خانوم دکتر مشغول زدن بخیه ها بود انداخت گردنم. اونقدر خانوم دکتر خوب بخیه زده بود که من هیچ دردی نداشتم و هیچ مسکنی هم استفاده نکردم تا زمانیکه خوب خوب شدم و واقعا ازش ممنونم. از هیچ کسی تو زندگیم به اندازه این دکترم سپاسگزار نیستم. هروقت یادش میفتم اشک تو چشام جمع میشه. اونقدر زایمان طبیعی با تمام سختیهاش بهم حس قدرتمند بودن داد که از اینکه تصمیم گرفتم طبیعی زایمان کنم خیلی خوشحالم. دا رو هم بخاطر همه نعمتهاش شکر میکنم و ازش میخوام برای همه مردم دنیا بهترینها رو رقم بزنه و همه آرزوههای خوبشون رو برآورده کنه. آمین.
صوفی جان من بیمارستان مصطفی خمینی زایمان کردم و اون نی نی که مرد هم مادرش به اصرار خودش طبیعی زایمان کرد و دکترش گفته بوده که خطرناکه و بیمارستان هم همه عواقبش رو تذکر داده بود وبه عهده خودش گذاشته بود
& نوشین (مامان بردیا)&
سلام شیوا جان نمیدونی الان چه حالی دارم اشک امونمو بریده من در هفته 25 بارداری هستم و اینقدر از حس و حالت لذت بردم که خدا میدونه و امیدوارم روزهای طلاییو با دخترت داشته باشی خداوند هم به من یک دختر هدیه داده و ممنونم از همه نوشته هات عزیزم به وبلاگ دخترم سربزن خوشحالم میکنی.
www.peivandeeshgh.blogfa.com
خوب بالاخره در تاریخ 28/8/89 نینی من هم به دنیا آمد. اینطوری بود که.....
امیر زودتر از من از خواب بیدار شده بود و صبحانه را حاظر کرده بود و خودش هم چون خیلی شکمو است صبحونه خورده بود و دلش نیامده بود که منو بیدار کنه.
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم و رفتم تا جواب تلفنو بدم یکی از همکارای امیر بود که باهاش کارداشت. امیرو صدا کردم و رفتم که برم توالت قبل از اینکه وارد توالت بشم دقیقآ ساعت 9 صبح بی سر و صدا کیسه آبم پاره شد اول فکر کردم گلاب به روتون تو خودم جیش کرده اما به لافاصله فهمیدم کیسه آبم پاره شده ( در دوران بارداریم آنقدر مطالب تخصص بارداری و زایمانو خونده بودم که در خودم میدیدم که اگه همون لحظه بچه هم خارج می شد می دونستم باید چکار کنم .) با آرامش برگشتم به سمت امیر، داشت با تلفن حرف می زد منم وایستادم روبروش. تلفنش که تموم شد گفت کاری داشتی از اون موقع اینجا وایستادی صبحونه خوردی؟ با آرامش گفتم عزیزم کیسه آبم پاره شد ( همچنین در مدت بارداری درمورد زایمان و پاره شدن کیسه آب آنقدر به امیر اطلاعات داده بودم که امیرم استاد شده بود) گفت جدی بدو با خانم دکتر تماس بگیر. تماس گرفتم خانم دکتر هم گفت بیا مطب معاینه ات کنم. با تمام خونسردی رفتم خودمو حاظر کردم حتی یه میکاپ ملایم هم کردم و سوار ماشین شدیم و به امیر گفتم آرام رانندگی کن و اصلا نگران نباش. هنوز هیچ دردی نداشتم طرح ترافیک بود و ما هم مجبور شدیم طولانی ترین مسیر به مطب خانم دکتر رو انتخاب کنیم البته بازم از کنار حرم رد شدیم و آرامشم بیشتر شد. رسیدیم و خانم دکتر معاینم کرد و گفت آره برو بیمارستان بستری شو. با امیر رفتیم بیمارستان امیر رفت پذیرش من هم وایستادم تا امیر بیاد چون صبحانه نخورده بودم خیلی گرسنه بودم و ضمنآ دستشویی هم نرفته بودم امیر برام کلوچه و کیک خریده بودخوردم و رفتیم بخش زایمان زنگ زایشگاه رو زدیم و یه خانم سبز پوش که صورتشو با مقنعه اش پوشونده بود و یه تسبیح دستش بود درو باز کرد و گفت فقط خانم وارد بشند ورود آقایون ممنوعه. از امیر خداحافظی کردم و گفتم نگران نباشه. وارد شدم ماما ازم خواست تمام لبسامو در بیارم و گان بپوشم ازم خواست لباسامو بذارم توی یه کیسه و بدم به همراهم منم دادمشون به امیر و برای آخرین بار چهره مضطربشو دیدم . بهش لبخند زدم و رفتم داخل. وارد یه اتاق شدم که فقط دو تا تخت داشت و یه دستشویی تمیز. ماما ازم خواست روی تخت دراز بکشم یادم رفته بود که هنوز جییییییییش نکردم دراز کشیدم و سرم را وصل کرد و روم یه ملافه انداخت یکم هوا سرد بود به ساعت نگاه کردم دقیقآ ساعت 12:30 ظهر بود یه خانم دیگه که بچه اش رو صبح به دنیا آورده بود روی تخت دیگه نشسته بود و هی از درد بخیه هاش ناله می کرد و به بچه اش نگاه می کرد و می گفت قربونت بشم دخمل مامان. خندم گرفت و باهاش شروع کردم به صحبت کردن بهم گفت خیلی زایمان طبیعی سخته و موقع زایمانش بیمارستانو گذاشته بوده رو سرش . از حرفش به جای اینکه بترسم خندم گرفت ساعت 1 خانمه با دخملش رفت تو بخش و من تنها موندم توی اتاق سرد. هنوز هیچ دردی نداشتم ماما اومد و آمپول فشارو زد توی سرمم. و هر ده دقیقه می یومد صدای قلب آقا پسرمو گوش می داد تا مطمئن بشه حال بچم خوب باشه و ببینه کی انقباضام شروع می شه؟ توی تنهایی نمی دونستم به چی فکر کنم که احساس کردم دیگه جییییشم زیاد شده و یادم اومد از صبح دسشویی نرفتم ماما رو صدا کردم که بهم کمک کنه برم دستشویی اومد و گفت چون کیسه آبت پاره شده نمی شه بری دستشویی و باید لگن برات بیارم. اصلآ فکرشو نمی کردم یه روز یکی بخواد واسم لگن بیاره تا جییش کنم گفتم با شه و بله دیگه... ساعت 3 یه ماما دیگه اومد پیشم وگوشی رو گذاشت رو شکمم و گفت درد داری و هیچی نمی گی گفتم نه درد ندارم گفت انقباضات شروع شده خلاصه تقریبآ 3:30 شایدم 4 بود که یکم دردام شروع شد اما قابل تحمل بود و ماما هم هر یه ربع می یومد پیشم و گاهی هم معاینه داخلی می شدم تا ببینه دهنه رحم چقدر باز شده. درد هام نظم پیدا کرده بود و وقتی دردام شروع می شد شروع می کردم به دعا کردن واسه امیر و دوستان و فامیل و... توی این مدت امیر چندین بار زنگ زد بخش زایشگاه و حالمو می پرسید تا جایی که ماما اومد پیشم و گفت شوهرت از تو نگران تره چقدر به فکرته معلومه خیلی دوست داره. نمی تونستم با امیر صحبت کنم و بهش بگم حالم خوبه ونگران نباشه به خاطر این موضوع یکم ناراحت بودم البته ماما بهش گفته بود اما بازم نگران بود.
ساعت تقریبآ 6 عصر بود که دیگه درد سختر شده بود و یکم خونریزی داشتم ماما اومد معاینه کرد با خودم می گفتم قراره دردها بیشترم بشه پس تحمل کن. تقریبا دردها هر 5 دقیقه می اومد و من ملافه رو محکم می کشیدم و توی دلم شروع به شمردن می کردم چون دردها با نظم بود می دونستم 45 ثانیه طول می کشه همین که درد قطع می شد خیلی خوشحال می شدم و دلم می خواس از شادی برقصم خدارو شکر زیاد خسته نبودم چون به اندازه کافی توی خونه استراحت کرده بودم د انرژی داشتم ولی دیگه کم کم داشت انرژی کم می شد هر با ر که درد شروع می شد یکی دو ثانیه به طول مدت درد اضافه می شد دوست نداشتم داد بزنم و یا گریه کنم چون می دونستم اگه با صدای بلند داد بکشم یا گریه کنم هم اعتماد به نفسمو ازدست می دم و هم انرژیم کم می شه و باید برای شرلیط سختر انرژی داشته باشم و چون مراحل زایمانو خونده بودم می دونستم تو چه مرحله ای هستمو ممکنه یکم زودتر یا دیرتر ببرنم تو اتاق زایمان خلاصه داشتم دردارو به سختی تحمل می کردم و روی نفس کشیدنو تمرکز کرده بودم و با هر دردی خیلی آهسته و طولانی ناله می کردم ماما اومد داخل و وقتی دید دارم ناله می کنم گاز؟؟؟ اسمشو یادم رفت رو بهم وصل کرد خیلی دردام آرومتر شد ولی یکم گیج و خواب آلود شده بودم ماما ساعت 8:45 یه مسکن هم تزریق کرد دیگه ساعت 9 شب شده بود که یه احساس دفع پیدا کردم بدون اینکه چیزی بگم ماما گفت دکترت اومده پاشو که بریم اتاق زایمان به سختی می تونستم راه برم دو نفر دستمو گرفته بودند و یواش یواش داشتم راه می رفتم خسته بودم تا خانم دکترو دیدم گفتم دیگه نمی تونم خندید و گفت دو تا زور محکم بزنی تموم شده. رسیدیم اتاق زایشگاه و روی تخت نشستم تختش جالب بود اما یکم ترسناک. نشستم روی تخت خانم دکتر گفت هر و قت دردت شروع شد شروع کن به زور زدن منم دردم که شروع می شد زور می زدم ماما با عصبانیت گفت خانم زور بزن دیگه اینکه زور زدن نیست خیلی عصبی شده بودم فکر می کردم داره از آروم بودن من سوءاستفاده می کنه گفتم اگه زور نمی زنم پس دارم چکار می کنم؟ خانم دکتر با مهربونی گفت عزیزم زور زدنت مثل دفع کردن باشه تازه دو زاریم افتاد که چه جوری زور بزنم شروع کردم به زور زدن خانم دکتر گفت عجله نکن وقتی انقباضات شروع شد زور بزن وقتی انقباضاتم شروع شد شروع کردم به زور زدن با کمال تعجب دیدم ماما با خوشحالی میگه آفرین همینه انقباضات تمم شد و صبر کردم واسه انقباض بعدی البته دردهم داشت خان دکتر گفت این دفعه نفستو بگیر و پشت سر هم زور بزن تا دفعه آخر باشه و بچه به دنیا بیا اصلآ نمی دونستم بچه کجاست و توی چه مرحله ایه .انقباض که شروع شد چشامو بستم و شروع کردم به زور زدن پشت سرهم و نفسمو حبس کرده بودم ماماهه می گفت: بعدیش آره همینه زور بزن آره خودشه تموم. یه دفعه یه چیز گرم سر خورد بیرون و خالی شدم بزرگیشو حس نکردم فقط حس کردم یه چیز گرم سر خورد بیرون خیلی سریع فهمیدم بچه به دنیا اومد روی تخت با همون چشای بسته دراز کشیدم و هیچی رو نگاه نمی کردم کار من تموم شده بود و کار ماماها و دکتر و پرستار شروع شد فقط شنیدم خانم دکتر گفت جفت هم دراومد سکوت چند ثانیه اتاقو گرفت و من هنوز چشامو باز نکرده بودم و تند تند نفس می کشیدم که یهو صدای گریه نب نب صدای اتاقو پر کرد سریع چشامو باز کردم و نگاش کردم و گفتم جاااانم مامان. اولین احساس مادر بودن خیلی شیرین بود اما هنوز چهره قشنگشو کامل ندیدم خانم دکتر بچه رو داد به پرستار تا تمیزش کنه و خودشم شروع کرد به بخیه زدن و شروع کرد به حرف زدن که دیدی تموم شد به پرستاره گفتم تو رو خدا زودتر به شوهرم خبر بدید فکر کنم دق کرده باشه. پرستاری که داشت بچه رو تمیز می کرد با صدای بلند گفت بچه کاملا شبهه باباشه خندم گرفت. کار خانم دکتر که تموم شد از همشون تشکر کردم و عذر خواهی اگه اذیتشون کردم.
دوباره از تخت بلند شدم تا بریم به اتاق مراقبت. یواش یواش رفتیم با این تفاوت که دیگه درد نداشتم. پسر نازمو لای یه پتو پیچیده بودند و آوردند تا شیرش یدم باورتون می شه داشت دستشو با ملچ ملوچ می خورد با اینکه شیر نداشتم شیرش دادم وقتی خوابش برد شروع کردم به حرف زدن باهاش و گفتم خوشکل مامان پس تو بودی توی این مدت تو شکم مامان لگد می زدی هان. گریم گرفته بود و نمی دونستم چی بگم ساعت 10 شب بود و خدا رو شکر می کردم امیر آقا اومد پیشم و فقط به من نگاه می کرد و می گفت حالت خوبه آره حالت خوبه؟ معلوم بود گریه کرده گفتم من حالم خوبه بچه رو دیدی شکل توئه. بچه رو بغلش گرفت و بوسید و اینجوری بود که شدیم یه خانواده سه نفره.
حالا هم دیگه خواب نداریم از دست این پسر باهوش و بازیگوش آنقدر پر حرفه مثل مامانش که تو یه ماهگی میخنده و آغو می گه.
فداش بشم الهی .مادر بودن خیلی لذت بخشه باور کنید. به دردهاش مییرزه.
من لیانا 11 اردیبهشت زایمان طبیعی و فوق العاده آسونی داشتم . در دوران بارداری هم تغذیه ام خوب بود و هم ورزش های دوران بارداری رو انجام دادم . روزهای آخری زایمانم نزدیک می شد کارهایی که در موقع زایمان باید انجام می دادم را با خواهرم و همسرم مرور می کردم. طبق سونوای که انجام داده بودم زایمانم 5 اردیبهشت بود ولی تا 10 اردیبهشت هیچ دردی را احساس نمی کردم بلاخره روز جمعه 10 اردیبهشت برای زایمان به بیمارستان رفتم. پزشکم خواهرم بود که متخصص زنان و زایمان بود و کلاسهای زایمان بی درد را در تهران بعهده داشت که الان چند ماهی می شه به آمریکا رفته زایمانم خیلی شبیه زایمانهای بالایی بود ولی با این تفاوت که من هیچ برش و بخیه ای نخوردوم و تونستم با ورزشهایی که بلد بودم دردامو کنترل کنم دردم ساعت 11 شروع شد و ساعت 1 هم کارم تمام شد. موقع درد فقط با ورزشها خودم رو آروم می کرردم به یک دیوار تکیه می دادم و یکسری حرکات رو انجام می دادم . روی توالت فرنگی هم زیاد می نشستم و به خودم آب گرم می زدم برای همین احساتس می کردم که دردم کمتر می شه نزدیک زایمانم فاصله انقباظام خیلی طولانی شده بود ولی بدون اینکه برش بخورم تونستم زایمان کنم . نکته ای که برای جالب بود این بود که خانمهایی که خاطرات زایمان طبیعی اشون را تعریف کرده بودند همه اشون نوشته بودند یک برش خورده بودند. ولی اگه اون ماماها و یا اون پزشک اجازه می داد اونا بدون برش و بخیه می تونستند زایمان فوق العاده داشته باشد. من تا آخرین لحظه زور زدم و بدون برش کوچولوی نازم به دنیا اومد. اگه اطلاعاتی سر ورزشها و تغذیه می خواین حتماً برام میل بزنید منتظر هستم.
توی قشنگترین بهار زندگیم با کسی که همیشه منتظرش بودم عقد کردم و در تابستان همان سال با هم ازدواج کردیم بعد از سه سال ازدواج وقتی میدیم مامانا با یه کوچلو توی بغلشون کلی خوشحالن ما هم تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم اوایل بارداری خیلی سخت بود ما توی کرج به تنهایی زندگی می کردمی پدر من در اصفهان و خونه پدر شوهرم هم شیرازه کم کم عادت کردم تا اینکه جنسیت بچه مشخص شد من و شوشو از ته دل دوست داشتیم فرزندی سالم از خدا هدیه بگیریم و بعد از آن پسر چرا که من برادری نداشتم ولی خانوداه شوشو همه پسر بودند و مادر شوشو هم پسر دوست داشت و خدا به ما یک پسر کوچولو هدیه داد .
همیشه عاشق پسرم بودم و در دوران باداری با او حرف می زدم تا اینکه 9 ماه انتظار به پایان رسید و من برای عمل سزارین در 22 اردیبهشت 89 آماده می شدم مادرم بیصبرانه پشت در اتاق عمل منتظر من و نی نی کوچولو بود و گاهی اشکی می ریخت خیلی دلهره داشتم و گریه های مادرم را که می دیدم بیشتر می ترسیدم تا این که من روی تخت جراحی دراز کشیدم اول به صورت موضعی بیهوش شدم اما بیهوشی موضعی جواب نداد و مرا به طور کامل بیهوش کردند فکر نمیکنم بیشتر از یک ساعت طول کشید با صدای مهربان پرستاری از خواب بیدار شدم و اولین سوالی که پرسیدم بچم کجاست؟ حالش خوبه؟ مواظبش باشین؟ همین طور که مرا به بخش انتقال می دادند داد می کشیدم مامان بچم و بگیر بچه دزد اومده مواظبش باش ..................همه خوشحال بودند من اسم پسرم و ماهان گذاشتم و الان 7 ماه و نیمشه و خیلی دوستش دارم.
برای شفای امیر پارسا 4ساله ................ صلوات
سلام دختر من قرار بود که در تاریخ 17 ابان به دنیا بیاد اما به دلیل اینکه صدای قلبش ضعیف شده بود دکترم گفت باید زودتر به دنیاش بیاریم. وقتی اینو شنیدم خیلی حالم بد بود . 2 روز تمام گریه میکردم با چند تا دکتر دیگه هم مشورت کردم اونها هم گفتن بهتره به حرف دکترم گوش کنم. بالاخره تسلیم شدم و 4 ابان را واسه زایمان تعیین کردم و صبح با شوهرم و مامانم رفتیم بیمارستان اردیبهشت شیراز. سزارین شدم . زایمان خوبی بود و راضی بودم دخترم هم خدا رو شکر سالم بود و مشکلی نداشت . دو روز اول تولدش خیلی سر حال و خوشحال بودم اگر چه خیلی درد داشتم . اما روز 3 تولدش زردی گرفت و 2 روز بیمارستان بستری بود و من هم با اون حالم مجبور بودم توی بیمارستان بمونم و مراقبش باشم و بهش شیر بدم. خیلی بهم سخت گذشت با اون حالم دیدن بچه زیر مهتابی خیلی برام سخت بود و خاطره زیبای زایمانم رو خراب کرد خدا رو شکر امروز 38 روزشه و حالش هم خوبه . امیدوارم همه مامامن ها زایمان خوب داشته باشند و نی نی های سالم به دنیا بیارن.
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792