2777
2789
عنوان

خاطره زایمان مامانای 89

| مشاهده متن کامل بحث + 76552 بازدید | 167 پست
سلام شیوا جون یار قدیمی قدم نی نی نازت مبارک منم الان تو 37 هفته و 5 روزم و منتظر محمد مسیحا ی عزیزم البته دهانه رحمم از شروع هفته33 باز شده بود 3 سانت ولی فکر کنم یه کوچولو قربونش برم تپل مپل دکتر برام 3700 به بالا رو تخمین زده برام دعا کنیدبتونم خودم نی نی بدنبیا بیارم طبیعی آخه من از سزارین بیشتر میترسم بوس بوس
امروز برای امام زمانت چه کردی؟؟؟؟؟؟؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



سلام به همه مامانای عزیز

نازنین زهرای من 2/2 با وزن 3230 و قد 50 به دنیا اومد. زایمانم سزارین و دکترم اشرف یاوری و بیمارستانم حضرت زینب بود.

الان نمی تونم خاطره زایمانمو بنویسم. ولی حتما میام و براتون تعریف می کنم.

مواظب نی نی های نازتون باشین....بوس
سلام منم 3 اردیبهشت دخترم به دنیا اومد هنوز وقت نکردم خاطرشوتایپ کنم فقط بگم که خیلی عالی بود زایمانم ....طبیعی بود و خاطراتی رو که خونده بودم خیلی بهم کمک کرد به زودی جریانشو براتون مینویسم
من یه مامانم که دو تا فرشته داره
که عاشق فرشته هاشه
یه پسر دارم و یه دختر ،سام و یاس...
سام 23 تیر 87 با سزارین به دنیا اومد. خیلی دلم می خواست طبیعی زایمان کنم اما دکترم دلش نمی خواست ، وقت نداشت، داشت می رفت سفر، احساس من مهم نبود، مهم وقت خانوم دکتر بود که خیلی ارزش داشت ، که نمی تونست صبر کنه تا من طبیعی زایمان کنم برای همین برام یه دلیل ساخت که نمیشه که بچه نمیاد که خطرناکه....
از همون روز با اینکه هر لحظه و هر ساعت به خاطر داشتن سام، به خاطر سلامتش، به خاطر یه دنیا عشقی که برام آورد پروردگار رو شکر می کردم اما یه جایی اون ته ته های وجودم ، در دورترین پیچ و خم های آرزوهای سرانجام نیافته ام غمگین و دلتنگ بودم که چرا طبیعی زایمان نکردم.
13 مرداد 88 فهمیدم فرشته دیگه ای در وجودم در حال رشده، یه نور کوچولو که بی خبر اومد و با اومدنش یه دنیا شادی برامون آورد.
تا حدود ماه هفت پیش همون خانوم دکتر می رفتم آرزوی زایمان طبیعی رو از ذهنم پاک کرده بودم ، سعی می کردم دیگه بهش فکر نکنم. شنیده بودم خارج از ایران امکان زایمان طبیعی بعد از سزارین وجود داره اما اصلا دنبالشو نگرفته بودم.
تو همون ماه هفت بود که یه روز خیلی اتفاقی با یه جستجوی ساده به فارسی تو گوگل یکی دو تا مقاله پیدا کردم که دربیمارستان دانشگاه علوم پزشکی یکی از شهرستان ها که اگه درست یادم مونده باشه همدان بود 92 درصد از مادران باردار داوطلبی که زایمان اولشون سزارین بوده، زایمان طبیعی موفق داشتن!
این عدد منو به فکر انداخت شروع کردم به جستجوی بیتشتر تا ببینم چقدر خطر داره تو منابع مختلف خطر زایمان طبیعی بعد از سزارین بین نیم تا 2 درصد عنوان شده بود!
دوباره شب و روزم شد فکر کردن به زایمان طبیعی، رفتم با دکترم صحبت کردم بهم گفت اصلا فکرشم نکن اینکار احتیاج به مانیتوریگ اینترنال داره که از داخل فشار های رحمی رو اندازه گیری میکنه و ایران همچین دستگاهی نداریم و همون روز برای 7 فروردین برام تاریخ سزارین داد وقتی بهش گفتم من دلم نمی خواد بچه ام تو عید به دنیا بیاد عصبانی شد و با لحن بدی بهم گفت من از دست شما زائو ها حتی نمی تونم عید یه سفر برم بین هفتم و نهم فروردین یکیش رو باید انتخاب کنی...
فکر زایمان طبیعی مثل خوره افتاده بود به جونم، مدام به راههای مختلفی فکر میکردم که شاید منو به آرزوم برسونه که شاید طعم شیرین مادر شدن رو برام تا آخر عمرم موندگار کنه....
رفتم پیش دکتر صفارزاده اونم بهم گفت تو ایران نمیشه ولی برای سزارین می تونیم تا 14 فروردین صبر کنیم !
آخرین تیر ترکشم بیمارستان صارم بود تلفنی پرسیدم طبیعی بعد از سزارین انجام میدین گفتن شاید بشه! وقت گرفتم با دکتر اویسی هیچ شناختی ازش نداشتم، با خودم گفتم اگه این دکتر هم بگه نه دیگه دنبالشو نمیگیرم !
با همسرم رفتیم پیش دکتر اویسی، وقتی شتید برای زایمان اولم ، 4 سانت بدون درد دهانه رحم باز بوده و برام صبر نکردن تعجب کرد!
بهم گفت با فاصله 5 سال از زایمان اول اینکار تو همین بیمارستان انجام شده اما 21 ماه خیلی کمه بهش گفتم بیشتر کشورا 18 ماه رو کافی میدونن باز بحث مونیتورینگ اینترنال و اینکه هیچ بیمارستان خصوصی ای این دستگاه رو ندارن پیش اومد!
بهم گفت اگه ریسکشو قبول می کنی اینگارو برات انجام میدیم پرسیدم ریسکش چیه؟
پارگی محل سزارین، خونریزی داخلی احتمال بوجود اومدن مشکل برای بچه و مادر....شوخی بردار نبود اما اون عدد نیم تا 2 درصد از ذهنم نمی رفت یعنی 98 تا 5/99 درصد احتمال موفقیت وجود داشت و این خیلی عالی بود!
کلی شرط برام ردیف کرد:
اینکه فقط و فقط تا 21 فروزدین که آخرین روز هفته 40 بود منتظر اومدن فرشته کوچولوم میشن و اگه نیومد سزارین
اینکه دردا باید صبح بیان سراغم که کادر بیمارستان کامله و در صورتی که شروع دردهای زایمان شب باشه بازم سزارین!
اینکه نمی تونن برام اینداکشن انجام بدن چون احتمال پارگی محل سزارین رو بالا می بره و همه چی باید واقعا طبیعی پیش بره
اینکه حتی اگه دهانه رحم 8 سانت باز شده باشه و فقط یکی دو درصد احتمال پارگی بدن بازم سزارین
و تمام اینها به شرطی بود که تناسب بین لگن و دور سر بچه وجود داشته باشه
هفته 39 هم تموم شد و خبری از دختر من نبود معاینه داخلی شدم و لگنم کاملا مناسب بود این جا بود که تو مطب شوهرم از کوره در رفت که خانوم دکتر سزارین اش کنین...می تونستم نگرانی و اضطراب رو تو چهره اش تشخیص بدم دروغ چرا خودمم دست کمی ازش نداشتم دکتر لبخند زنان و خیلی آروم گفت خودش می خواد!
پیاده روی و خوردن روغن کرچک رو به دستور دکتر شروع کردم ، از طرف دیگه دست به دامن رفلکسولوژی شدم تا دردای زایمان بیان سراغم !
دو بار دردا اومدن سراغم اما نیمه کاره رهام کردن و رفتن!
از طرفی دل تو دلم نبود! نکنه بلایی سر بچه بیاد ...وای نه خدایا اونجوری تا آخر عمر خودمو نمی بخشم !
نکنه بلایی سر خودم بیاد اونوقت سام چی میشه کی بزرگش میکنه؟ کی هر ساعت روی ماهشو می بوسه؟کی با خنده های قشنگش می خنده و با گریه هاش گریه می کنه؟ کی براش غذا درست می کنه؟ کی باهاش بازی می کنه ؟ کی...
و اشک می ریختم ....خدایا کمکم کن خدایا اگه دارم اشتباه میکنم راه درست رو نشونم بده خدایا به همسرم ، پسرم، خودم و دختر در راهم سلامتی بده خدایا بهم قدرت بده تا بتونم خدایا بهم رحم کن رحم کن رحم کن....
روز 20 فروردین با درد بیدار شدم اما چون روزای قبل اتفاقی نیافتاده بود نا امیدانه بهشون توجهی نکردم حدود ظهر بود که کم کم توجهم به منظم بودن دردا جلب شد بازم هیچ فکری نمی کردم 21 فروزدین آخرین روز هفته 40 بود و من ساعت 3 وقت دکتر داشتم تا تاریخ سزارین مشخص بشه احتمال می دادم 22 یا 23 فروردین سزارین شم شاید هم همون موقع می گفت بیا بستری شو الان بچه رو بیاریم...
از عصر بارون شروع شد چه بارونی تند و بی پروا می بارید ...رحمت خدا از اسمون سرازیر شده بود . وقتی از خونه مامانم می خواستیم بیایم خونه خودمون مامانم هم همراهمون اومد. برام سوپ درست کرده بود تا غذای سبک خورده باشم شب دیگه دردا به حدود 8-9 دقیقه یه بار رسیده بودن، با خودم میگفتم دردا که 5 دقیقه یه بار شدن می رم بیمارستان ! همه چی رو یه بار دیگه چک کردم، ساک بیمارستان، کیسه یخ و وسایل مخصوص بانک خون بند ناف رویان، دروبین فیلمبرداری، مدارک پزشکی، بیمه !
رفتم حمام ، می خواستم صبح موهامو درست کنم اما به اصرار مامان مجبور شدم همون موقع شب به داد موهام برسم!

حدود 3صبح خوابیدم تو خواب درد داشتم اما فرصت استراحت رو بهم دادن ساعت پنج و شش دقیقه با یه درد شدید بیدار شدم اما هنوز کاملا قابل تحمل بود یه نگاه به ساعت انداختم و باز خوابیدم یه درد شدید دیگه اومد سراغم و یه صدای تق و احساس کردم لگنم از درد به سوزش افتاد ساعت پنج و ده دقیقه بود . یه لحظه از درد نفسم گرفت شوهرمو بیدار کردم و گفتم فکر کنم کم کم باید بریم بیمارستان یه صدای عجیبی شنیدم نمیدونم شاید سر بچه تو لگن حرکت کرد وسط حرفام بود که باز یه درد شدید دیگه اومد باورم نمیشد سه دقیقه از اخرین درد گذشته بود حس کردم خیسم حس کردم دلم می خواد برم دستشویی و اونجا بود که فهمیدم کیسه آب پاره شده! فهمیدم سر دخترم دهانه رحم رو مسدود کرده که آب با فشار بیرون نریخت، ترسیده بودم با اینکه کلی کتاب خونده بودم با اینکه می دونستم نباید بترسم ، ترسیده بودم خیلی بی مقدمه هم دردا شدید شده بودم هم فاصله بین دردا کمتر شده بود از ترس فلج شده بودم اصلا نمی فهمیدم 3 دقیقه چطوری میگذره مامانم رو بیدار کردیم، وسایل رو برداشتیم به خواهرم تلفن کردم بیاد تا سام وقتی بیدار میشه و من نیستم هراسون نشه دلم می خواست ببوسمش، دلم می خواست باهاش خداحافظی کنم و بهش بگم دارم می رم نی نی مونو بیارم اما دردا بهم مجال نمیدادن کم کم با هر درد سعی میکردم رو تنفسام دقیق شم تا جیغ نزنم و تو فاصله بین دردا سعی میکردم لباس مناسب بپوشم سردم شده بود می لرزیدم و راه افتادیم!
بیمارستان، زایشگاه ...مونیتور رو بهم وصل کردن تا وضعیت بچه و انقباض ها چک بشه تو همون شرایط ماما ها متعجب از سزارینم میگفتن نمیشه میگفتم میشه ! کلی مقاله خوندم دکتر اویسی قبول کرده بهش تلفن کنین ازش بپرسین!
مونیتور رو باز کردن بهم لباس مخصوص دادن و معاینه شدم ! با خودم فکر میکردم بار قبل بدون درد 4سانت دهانه رحم باز شده بود پس اینبار با این دردا حتما رو 6-7 سانته ، وقتی ماما اعلام کرد 2 سانت انگار دنیا رو سرم خراب شد باورم نمیشد اینهمه درد فقط 2 سانت مدام می پرسیدم افاسمان اش خوبه؟ سر بچه کجاست؟ وای منفی سه...خدایا !!
کم کم دردا شدید و شدید تر می شدن ، نمونه خون گرفتند ، سرم وصل کردند و رفتیم اتاق درد اینجا بود که دیگه سراغ همسرم رو میگرفتم...کجاست؟ چرا نمیاد؟ بالاخره اومد، شبیه جراح ها شده بود با لباس سبز رنگ اتاق عمل!
دیگه با هر درد فریاد می کشیدم... بدون خجالت! باورم نمیشد این منم که اینطور داد میزنه؟ وقتی درد ساکت می شد شرمنده و درد کشیده معذرت خواهی می کردم ببخشید اینقدر کولی بازی درمیارم ببخشید داد می زنم!!
کم کم دیگه تحملم تموم میشد پرسیدم پس کی اپیدورالم می کنین هر کی یه جواب میداد! صبر کن دکترت بیاد، صبرکن حالا وقتش نرسیده، صبر کن ببینم چی میشه !شیفت عوض شد ماماهای شیفت صبح از راه رسیدن ...یه آمپول زدن بهم مدام سوال می کردم این آمپول چیه ؟ الان یادم نیست چی بود اما دارو رو می شناختم برای این بود که کمی گیجم کنن و خواب آلوده.
تو همون حال یه مامای دیگه اومد وقتی در نهایت استیصال ازش پرسیدم پس چرا اپیدورالم نمی کنین ؟‌اب پاکی رو ریخت رو دستم به خاطر شرایط خاصت قرار نیست اپیدورال شی....وای وای وای پس چطور این درد رو تحمل کنم چطور؟ فریادم به آسمون می رسید، با هر انقباض از ته حلقم داد می زدم به من نگفته بودین اپیدورال نمیکنین و به اندازه 60 تا 90 ثانیه این جمله رو می کشیدم با بلندترین صوتی که تو خودم سراغ داشتم! وقتی دردم ساکت میشد سعی می کردم منطقی فکر کنم به خودم می گفتم دختر خوب حتی اگه دکتر بهت می گفت اپیدورال نمیشی بازم همین انتخاب رو داشتی پس بی خود هوار نکش اما تا درد برمیگشت همون جمله رو بلندتر و بلندتر از ته ته حلقم فریاد می زدم!!
یه مامای نازنین و دوست داشتنی به اسم خانم ارشدی کنارم بود یه کپسول بزرگ آورد کنارم و ازم پرسید گاز(؟) می خوای؟ برای اینکه کمتر درد بکشی خوبه ، ارومت میکنه ! معلومه که می خوام....قسمت مخصوص رو گذاشت رو دهن و بینی ام ، رو تنفسم باید تمرکز می کردم چقدرتمرین کرده بودم چقدر شبانه روز با اعتماد به نفس بی نهایت که من می تونم واسه دل خودم اونجوری نفس کشیده بود تنفس عمیق شکمی ، هوا رو نگه داشته بودم و بعد با صدا با دهن بازدم رو انجام داده بودم پس چرا الان نمی تونستم؟ چرا با شروع هر درد فقط داد می زدم !
خانوم ارشدی مجبورم می کرد نفس عمیق بکشم، برام می شمرد تا نفسم رو نگه دارم و بعد بیرون بدم عجیب بود با همون درد دیگه داد نمی کشیدم، می مردم و زنده می شدم اما دیگه داد نمی زدم!
حال بیهوشی بهم دست داد ! تو یه دنیای دیگه بودم ،رفته بودم بالا، یه گیجی خاص، یه درد مافوق تصور. فاصله بین انقباضها یک دقیقه بود اما اون یک دقیقه من شناور بودم وسط آسمون و زمین انتظار درد بعدی رو میکشیدم حال عجیبی بود خدایا کمکم کن خدایا کمکم کن خدایا کمکم کن خدایا دخترم سالم باشه خدایا خودم سالم بمونم از کی اینقدر جون دوست شدم ؟ از وقتی سام اومده از وقتی مادر شدم دلم می خواد زنده بمونم دلم می خواد یه بار دیکه سام رو بغل کنم دلم می خواد دخترمو ببینم خدایا کمکم کن خدایا کمکم کن

دکتر اومد مهربون و لبخند زنان....در چه حالی؟
در چه حالم؟ خیلی خوبم... خیلی !!

باز معاینه، معاینه پشت معاینه، 4 سانت، 5 سانت، 7 سانت ! بدترین قسمت وقتی بود که یه ماما می کفت 7 سانت باز شده مامای بعدی می اومد می گفت نه 5-6سانته و من مدام گوشم به اعداد بود کی به 10 می رسه خدایا ؟کی بچه میاد ؟سر بچه کجاست؟ منفی 2 ، منفی 1

الان می تونیم اپیدورالت کنیم ...وای باورم نمیشه خدایا مرسی، خدایا عاشقتم ....
اپیدورال شدم اونقدر تو زمان معلق بودم که نفهمیدم چقدر طول کشید اما طولانی بود بارها و بارها درد اومد و فریاد کشیدم و بعد دردا افتاد ...نه! انقاض ها از 100 رسیدن به 25، فاصله بین شون زیاد شد! این مشکل اپیدوراله و نمی شد برای من اینداکشن کنن باید صبر می کردیم ولی حال خوبی بود دیگه درد نداشتم خدایا مرسی ....
زمان مثل برق و باد می گذشت نگاهم به ساعت بود خدایا چند ساعته دارم درد می کشم؟ کی تموم میشه؟ کی دخترمو می بینم؟
قرار شد اپیدورالم رو کم کنن دوباره دردا اومدن سراغم اما اینبار با همون میزان کم اپیدورال تا حدودی قابل تحمل شده بودن عددش رو 40 بود در حالت عادی برای بقیه مامانا فشار تزریق رو 150 می ذارن!
دیگه خودمو و همسرم نمی ذاشتیم عدد رو زیاد کنن خانوم ارشدی اومد باهام خداحافظی کرد شیفتش تموم شده بود ، شیفت بعدی باز می خواستن فشار تزریق اپیدورال رو زیاد کنن اما دلم نمی خواست ترجیح می دادم درد بکشم و زودتر تموم شه!
گیج و منگ درد می کشیدم تو حال خواب و بیداری بودم یه جور خلسه صدای بوق ممتد دستکاه رو می شنیدم و اینکه دکتر اومد ضربان قلب بچه رفته بود رو 202 خونده بودم بالاتر از 160 خطرناکه و نشونه استرس بچه است !
چی شده؟
هیچی؟
پس این بوق چیه؟
دستگاه سونو گرافی رو از اتاق عمل آورن زایشگاه، بچه با صورت اومده بود تو کانال زایمان چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم صورت ماهشو رو تو مونیتو رمی دیدم! دخترم جهتت رو درست کن، دخترم آروم باش، دخترم نترس، من اینجام ،خدا اینجاست ، کنارمونه
2-3 تا سرم بالای سرم بود. ضعف داشتم احساس می کردم دیگه نمی تونم
دکتر گفت یه انژیو کت به دست دیگه اش بزنین یه سایز بالاتر و یه سرم قندی تا یه ذره جون بگیره! و این ماماهای عزیز بالای سر من بحث می کردن خوب چرا سرم رو به همین آنژیو وصل نکنیم ؟ سرم قند که آنژیو بزرگتر نمی خواد! آنژیو یه سایز بزگتر مال تزریق خونه...تو دلم می گفتم بسه فهمیدم ! قراره سزارین شم !
نا امید بودم خودمو رها کرده بودم مدارم می گفتم خدایا همه چی رو به تو می سپرم خدایا هر چی صلاحه همون بشه تو همون حال می شنیدم دو واحد خون آماد ه کردن، می شنیدم اتاق عمل آماده است می اومدن و می رفتن و من تو خلسه بودم یه دنیای دیگه صداها رو از دور می شنیدم کم مونده آفرین دختر خوب زور نزن زور نزن...چطور زور نزنم ماهیت این درد با زوره بدون اینکه بخوای به تمام لگن و عضله ها زور میاد دکتر خم شده بود دستشو درونم حس می کردم بهم می گفت زور نزن سعی می کرد سر بچه رو طوری بچرخونه که تو جهت درست بیاد آفرین دختر خوب خیلی خوبه 9 سانت بازه بریم اتاق زایمان ، شنیدم که می گفتن فرصت نیست ست اتاق عمل رو بیارین اتاق زایمان ، مگه قراره سزارین شم !

بریم ...کجا؟
وای می خوان سزارینم کنن...خدایا هر چی تو بخوای فقط دخترم سالم باشه
دستگاه ها رو باز کردن، نشستم رو ویلچر و رفتیم اتاق زایمان یه اتاق با رنگ ملایم و پرده های خوشگل با یه عالمه حس آرامش و اعتماد
حالا دیگه رو تخت زایمان بودم زور بزن، زور بزن یعنی سزارینم نمی کنن؟!؟!
همه به جنب و جوش افتاده بودن پرستارا ماماها می اومدن و می رفتن چه خبر بود؟دکتر کنارم بود، برعکس شده بود باید زور می زدم باید زانوهامو بغل می کردم سرمو تو سینه فشار می دادم و زور می زدم خوبه خوبه عالیه
دیگه اپیدورالم کامل بود درد نداشتم و فقط حس فشار به لگنم رو حس می کردم خیلی خوبه خیلی خوبه زور بزن زور بزن صدای دکترم از دورها می اومد خیلی دور... چیزی حس می کنی ؟ نه هیچی هیچی و بعد قیچی خونی رو دیدم که آورد بالا فهمیدم اپیزیوتومی انجام شده !صدای دکتر نازنینم رو می شنیدم که مدام داره تشویقم میکنه انگار یه دونده باشم انگار که به خط پایان نزدیک شده باشم سزارین نشدم هنوز نشدم
آفرین دختر خوب یه فشار دیگه یه فشار دیگه بدی تمومه
مثل یه عروسک کوکی مو به مو هرچی می گفتن عمل می کردم یه فشار دیگه...
لبخند همسرم رو میدیدم یه دستش رو گذاشته بود زیر گردنم و بهم کمک میکرد تا فشاری که میدم کامل باشه سرش داره میاد ...نمی شد شکم منو فشار بدن ،نمیشد به اومدنش کمک کنن هنوز احتمال پارگی وجود داشت دکتر به ماما گفت فقط دستت رو بدار بالای شکم تا بچه برنگرده تو ... عزیزم یه فشار دیگه خیلی خوبه و زیباترین کلمه زندگیمو شنیدم ...اومد
بعد ناگهان از درون خالی شدم، یه حس غریب، یه حس شیرین، شیرین به اندازه تمام شادی های زندگیم ویه گریه قوی که من اومدم ،اینجام مامان ...ایناهاشم ،یه سنگینی دلچسب و گرم روی شکمم!
خدایا این موجود خونی و خیس دختر منه؟ اشک می ریختم و اشکام به گرمی تن یاس بود، یاس سفید و خوشبوی من

و بالاخره دخترکم در ساعت پانزده و سی و چهار دقیقه بعد از ظهر 21 فروردین 89 ،با وزن 3800گرم و قد 51 سانتی متر به دنیا اومد!

سلام بچه ها واقعا خاطراتتون زیبا بود
شیوا جان اگه برات ممکنه نام دکتر و نام بیمارستانتو بهم بگو اخه من تو هفته 24 هستم و دکترم زیاد اهل زایمان طبیعی نیست منم خیلی دلم می خواد طبیعی زایمان کنم
خیلی ممنون به خاطر تاپیک قشنگتون
خداوندا! پناهم باش و یارم باش... جهان تاریکی محض است
میترسم ! کنارم باش!
وای بچه های ، خاطرات همتون خیلی زیباست ، دست همتون درد نکنه. برای همتون و نی نی های نازتون آرزوی سلامتی می کنم. ولی تبریک مخصوص به خانوم حنا میگم. واقعا گل کاشتی و بینهایت زیبا نوشتی. با خوندن خاطره ات لحظه به لحظه خودمو جات حس کردم و اشک ریختم و استرس پیدا کردم ، و پیروز شدم.... بهت تبریک میگم
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792