2777
2789

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

فداتون بشم دوست جونا.
یه لحظه مامان صدا نمود رفتم
خانوما یه چندتا چیز واستون بگم واسه اولین قدمهام خوب بوده
خاطرات خیلی عجیبند؛
گاهی اوقات می خندیم،
به روزهای که گریه می کردیم!
گاهی گریه می کنیم؛
به یاد روزهایی که می خندیدیم …
چند روز پیش مامانم آش داشت مادرشوشو رو دعوت نمودم .فکر کن صبح زنگیده بود به شوشو که من نمیتونم برم مجلسشون کار دارم .شوشوهم گفته بود چرا به خودش تماس نگرفتی.خلاصه وقتی شوشو به من گفت حسابی عصبانی شدم البته من زمانی متوجه شدم که تو مجلس بودم گفتم به درک....بهتر نیاد ولی احمد بدون که من یه حال اساسی باید ازش بگیرم.
خلاصه من زمان سفره انداختن شد شنیدم گفتن اومد.
(داخل پرانتز ناهید جون نمیدونم کامنتای من و رویا جون رو خوندی یا نه ؟؟؟خونواده شوشو عید حال من رو اساسی گرفتن منم ازون موقع سرسنگینم و قزار به طلافی گذاشتم)
خاطرات خیلی عجیبند؛
گاهی اوقات می خندیم،
به روزهای که گریه می کردیم!
گاهی گریه می کنیم؛
به یاد روزهایی که می خندیدیم …
خلاصه اومد حالا فکر کنین من که هر زمان میدیدمش مثل پروانه دورش میچرخیدمو با خنده میرفتم استقبال وقتی دیدم اومد یه نگاهی بهش کردمو ادامه کارمو انجام دادم جوری که اول خواهرم احوال پرسی کرد بعد من
اصلا بهش محل ندادم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآییییییییییییییییییییییییییی حال نمودم
خاطرات خیلی عجیبند؛
گاهی اوقات می خندیم،
به روزهای که گریه می کردیم!
گاهی گریه می کنیم؛
به یاد روزهایی که می خندیدیم …
همیشه توی مهمونیامون بعد که سرمون خلوت میشد میرفتم کنارش میشستم ولی ایندفه نرفتم و با تمام بیکاریم یه جا سرپا ایستادمو شروع کردم با بقیه به صحبت
خاطرات خیلی عجیبند؛
گاهی اوقات می خندیم،
به روزهای که گریه می کردیم!
گاهی گریه می کنیم؛
به یاد روزهایی که می خندیدیم …
یه چیز دیگه اینکه من هر زمان هرچی میگفتن فقط میخندیدمو سرمو مینداختم پایین.
مادرشوشوم کنار یکی از دوستان مشترک بین ما و خودشون نشسته بود و داشت به اون خط میداد.من همین تور که بچه خواهرم بغلم بود و باهاش بازی میکردم اون دوستمون از خط مادرشوشوم گرفت و به من گفت چرا بچه بقیه رو بغل میکنی بچه احمد رو بغل کن.
منم که انتظار این حرف رو نداشتم و خسته هم بودم یه جواب معمولی دادم گفتم:
فعلا احمد رو بغل کردم بچه اش پیشکش
خاطرات خیلی عجیبند؛
گاهی اوقات می خندیم،
به روزهای که گریه می کردیم!
گاهی گریه می کنیم؛
به یاد روزهایی که می خندیدیم …
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز