سلام...راستش منم اون اوایل زیادی بهشون رو دادم...اما زود به خودم ومدم.....
من خونه خاله ام هم برم دست به سیاه و سفید نمیزنم اما عروس که شدم میگفتم خوب اینا هم خانواده منن کمکشون کنم....
هر کاری تو خونشون میکردم دیدم نه پررو شدن...مثلا من از 1 شهر دیگه میاومدم میرفتم خونه مامی شوووو خواهر شو خوابیده مادر شو بهش میگه پاشو غذا درست کن میگه مگه من فقط تو این خونه ام!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟فکرشو بکن کلی تو راه باشی خسته بیای خونه تازه بگن تو پاشو غذا درست کن....
اونجا بود که گفتم من بلد نیستم مرغ ریز کنم(بلد بودم ها)
چشماشو از کاسه در اومد..گفتم اخه مامان م اینا همیشه مرغ و همونجا میدن واسشون ریز کنن...دیگه الان کی مرغ ریز میکنه که من بلد باشم
بعد چند وقت دیدم رفتیم خونه عموی شوهرم مثلا پا گشای ما...مادر شوهرم میگه پاشو ظرفا رو بشور..خودشو دخترش که از من کوچیکتره و هنو مجرده نشستن 1 گوشه..اشک تو چشام جمع شد....اما زنعموی شوشو نذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم...از دفعه بعدش که رفتم خونشون اول خودمو زدم به مریضی و سر درد و کمکم خودمو کشیدم کنار تا خواهر شوهرم چایی بیاره و جمع بکنه میوه بیاره و حالا اصلا دست به سیاه و سفید نمیزنم.....