سلام خانما روز و روزگارتون بر وفق مراد✨
من این چند وقت کامل انرژی منفی بودم یعنی کامل ها ک برمیگشت ب استرس اومدن نتایج ک بازم نیومد☹️
دیگه تصمیم گرفتم رهاش کنم و به خدا بسپرمش، حالا یا قبول شدم یا نه دیگه کاری ک از دستم برنمیاد.
خب از دیروز دوباره برگشتم ب حالت قبل😍
ساعت 7 از خواب بیدار شدم
همزمان پسرم هم بیدار شد، بهش شیر دادم و دیگه نخوابید.
با همسرم صبحانه خوردیم و ایشون رفتن سرکار.
پسرمو خوابوندم و با نام و یاد خدا روزمو شروع کردم.
دفتر شکر گزاریمو باز کردمو از خدا بابت تموم نعمت هام تشکر کردم.
خب از اتاق خوابمون شروع کردم، آنا جون کمد رخت خواب ها رو ریخته بود بیرون و بازی کرده بود، رخت خواب ها رو مرتب چیدم کمد و تخت و روتختی رو هم منظم کردم.
آبجوش برای پسرم گذاشتم و شیشه هاشو هم با آب جوش شستم.
هال رو جمع و جور کردم
بند رخت رو جمع کردم و لباسها رو تا کردم و گذاشتم کشو.
سه تا پتو و دوتا تشک از پسر کوچولوم توی حموم بود سه دور لباسشویی و دو دور مینی واش لباس شستن.
پسرم بیدار شد، باهاش بازی کردم و چندتا اسباب بازی گذاشتم جلوش ک باهاشون بازی کنه.
ظرفها رو چیدم ماشین ظرفشویی، آشپزخونه رو مرتب کردم و نهار خوری رو هم دستمال کشیدم
به پوستم ماسک و به موهام سرم زدم.
به پدرشوهر و مادر شوهر و مامانم چندبار زنگ زدم.
کتاب خوندم.
نهار ته یخچالی هست همونا رو گرم کردم و همسرم اومد و نهار خوردیم.
پسرمو خوابوندم و نیم ساعتی استراحت کردم و بعدش رفتم دوش گرفتم.
ظرفها رو چیدم ماشین و آماده شدیم و رفتم خونه مامانم.
مامانم مهمون داشتن و من رفتم کمکشون علی رغم اینکه اصرار داشتن ک تو با بچه کوچیک کاری از دستت برنمیاد ولی من کار خودمو کردم💪🏻
پسرمو سپردم دست داداشام و با آنا جون یکم صحبت کردم( از صبحش رفته بود خونه بابام اینا)
حیاط رو آب و جارو کردم و سالاد درست کردم.
ظرفهای پذیرایی رو آماده کردم و با اومدن مهمونا ازشون پذیرایی کردم و خلاصه کلی خوش گذشت.
آنا جون با اصرار زیاد شب رو همونجا موند و ما برگشتیم.
نکته ای ک دیروز از کتابم یاد گرفتم:
ریچل هالیس توی کتاب خودت باش دختر میگه که اگر قرار باشد به عهدی که با خود بسته اید وفادار باشید، از همان لحظه شروع میکنید. ✨