خوب ادامه ی گزارش کار
درس نخوندم
تو نت داشتم در مورد استاجری سرچ میکردم ، رسیدم به وبلاگ یه خانم دکتری که از سال ۸۸ ، تا همین ماهه اخیر، از ترم ۱ تا الان که طرح تخصصشون هم تموم شده نوشتن . خیلی برام جالب بود.
فهمیدم شاید یکم از حال بد الانم این باشه که برخلاف گذشته نمینویسم دیگه و همه چیز تو ذهنم به همون حالت بی نظم و مشوش باقی میمونه .
اینه که دوباره از اول وبلاگ ساختم ( کلا نمیدونم چرا برخلاف خیلیا ، ارتباط اینجوری و غیرمستقیم و حتی ناشناس رو ترجیح میدم . انگار اینجوری بیشتر خودمم ، بعضی بچه هامون کانال تلگرام دارن و به صورت شناس از خودشون میگن، ولی هر چی فکر کردم ، من کسیو نداشتم که اونقدر بهش اعتماد داشته باشم که بدونم بعدا از نوشته هام سواستفاده نمیکنه و حال های بدمو تو سر خودم نمیزنه :( )
هر چند الان هم بازم میترسم و حقیقتا دودل بودم
چون دوست دارم تو وبلاگه از خوشحالیا و ناراحتیا و درسایی که از زندگیم میگیرم بگم.
مثل اینکه امروز از رزیدنت نحوه ی معاینه شکمی رو یاد گرفتم و بعد از ۱۱ روز کمی احساس مفید بودن و یادگیری کردم 😄
یا مثل اقای پیری که تو حیاط دیدمش و به زور داشت راه میرفت . بهش گفتم برم براش ویلچر بیارم ولی با یه لبخنری بهم گفت :( باباجان این پا رو قراره فردا قطع کنن ، میخوام از اخرین راه رفتن باهاش لذت ببرم )
یا مثل این ناراحتیم که قراره اوضاع خوابگاه برام خیلی سخت تر از چیزی که الان هست بشه
و میترسم ازین خاطرات سواستفاده بشه و مسئولیتش گردن من باشه!!!!
میترسم یه نفر بیاد اینا رو به یه کنکوری بدبخت غالب کنه و خودشو دانشجو جا بزنه و مشاوره بده ( ازینا خیلی دیدم😑خصوصا تو این سایت که مثلا دانشجو پزشکیاش یا خیلی پرت میزنن ، مثلا دانشجوی سال ۲ ادعای کشیک سنگین داره ، یا اگرم یه چیزایی بدونن اکثرشون از همین بلاگرا و وبلاگاس و بازم با یکم سوال جواب دروغشون در میاد
ولی خوب به هر حال با کلی ترس و لرز وبلاگه رو زدم
انشالله که خیره و بتونم ادامش بدم😁