2777
2789
عنوان

خاطرات زایمان دوست جونای خرداد93 وعکس نی نی های جیگرطلاشون

| مشاهده متن کامل بحث + 46936 بازدید | 500 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


چند ماهی بود که منو شوهر عزیزم در تلاش برای اقدام بودیم ولی خبری نبود . خودمو مامانم خیلی نگران بودن اخه دو تا خواهر بزرگتر از خودم نی نی نداشتن و مامانم برا من یکم عجله داشت تیر 92 بود که روز 5 پریم رفتم دکی و اون گفت تو مشکلی نداری برا شوشو آز نوشت . واااااای همه ی آز شوشو مشکلداشت خیلی غصه خوردم . تو شهر غریب خیلی غصه خوردم تازه میخواستیم بریم ارولوژ که پریم دوروز عقب افتاد درست ماه رمضون پارسال با خودم گفتم حتما بخاطر روزه اس . جمعه بود میخواستم برم سرکار شیفت بودم به رانندم گفتم جلوی داروخونه نگه داره رفتمو بی بی پک گرفتم شاید 5% احتمال میدادم آخه بخاطر آز و ماه رمضون دوبار بیشتر اقدام نداشتم .تا ظهر کار داشتم برای نماز که رفتم ، رفتم برا وضو که ب ب گذاشتم چند لحظه صبر کردم سر سری نیگا کردم میخواستم بندازمش که دیدم دوتا خط کمرنگه باورم نمیشد برش داشتم تماس گرفتم به خانم سرایدار"اونروز هیچ خانمی محل کارم نبود" اومد بهش نشون دادم گفت مبارکه مامان شدی . باورم نمیشد فک میکردم یا خوابه یا توهم. سریع زنگیدم به شوشو طفلی اینقدر خوشحال شده بود که همونجا به دوستش گفته بود بابا شدم . سرتونو درد نیارم بعدش به مامانم خبر دادم. و اما. . . زایمان . . .
خداجون بخاطر پسرم ارمیا جون که 11 فروردین اومد بغلم ازت ممنونم. .
سه ماهه اول ویار بدی داشتم مامانم هم که پیش نبود برام سخت بود خونواده شوشو هم که . . . بارداری اولم بود و سخت . . . جنسیتشو فهمیدم البته شوشو بیشتر دخمل دوس داشت. . . تا آخر ماه 8 رفتم بهداشت بهم گفت سر بچه پایینه مراقب باش با ین وضعیت قبل عید زایمان میکنی . هر سونویی برام یه تاریخ زده بود البته همه رو بعد عید زده بودن . مامانم طفلی پاشد اومد. ماه اخر بود یکم ماه درد داشتم اما خبری از پسری نبود هیچ علائمی جز ماه درد نداشتم چند روز مونده به عید رفتم پیش دکیم گفت زایمان برا چند روز قبل13بدره . مامانم برگشت خونشون و یه چند روزی بود باز اومد . هفت اخر بود عید دیدنی هامو رفته بودم کلی هم مهمون برام اومد .البته من دس به سیا سفید نمیزدم هر کی میومد خودش از خودش پذیرایی میکرد. 11 فروردین بود ساعت12 دوستم اومد پیش کلی حرفیدیم گفت من پام سبکه نی نییت همین روزا بدنیا میاد دیگه خسته شده بودم . اون که رفت یکم مثل همیشه درد داشتم شوشو یکم ماساژم دادم . همه دوستام که تو کلاس باهم بودم نی نی هاشون بدنیا اومده بود . دوستم بهم اس داد گفت یه ساهعت پیش نی نیم بدنیا اومده . به مامانم گفتم اخه نی نی من کی میاد؟؟؟ خواهرمم عصر اومد برا نی نی سوغاتی اورده بود میخواست بره خونه فامیلشون بهم گفت ایشالله فردا بیمارستانی. یه ساعت بعدش داشتم شوشو گفت من میرم بیرون فک نکنم فعلا خبری باشه تا پسری خواست بیا بگو منو سریع صدا بزنه منو مامانم با خیال راحت گفتیم برو فک نکنیم خبری باشه. و اما . . . . . ............... درست نیم ساعت بعدش داشتم میحرفیدم یک درد شدید یه دفعه اومد سراغم. مامانم فک میکرد بازم ماه درد گفتم نه مامان نمیتونم تکون بخورم فک کنم وقتشه مامانم سریع تختمو آماده کرد گفت دراز بکش دردام تویه ربع خیلی شدید شد و گریه میکردم سریع زنگ زدم به شوشو گفتم پا ش بیا بچم داره میاد. دست مامانم ت دستم بودکه احساس کردم یه کیسه پر از آب ترکید . با گریه و تعجب به مامانم گفتم مامان کیسه آبم پاره شد و شوشو هنوز نیومده بود مامانم و دو تا خواهرام ترسیده بوده بودن خواهرم زنگید اورژانس. خانم صابخونه متوجه شد طفلی گفت سریع آمادش کنین شوهرم ببرش . و همین شد زیر بغلامو گرفتن اومدم که سوار ماشینش شم چشمتون روز بد نبینع یه برف سنگینی اومده بود و یه بورانی میومد که نگو منو مامانم سوار شدیم که یه دفعه شهرم از راه رسید و ما با همون ماشین صابخونه رفتیم. بماند تو راه بیمارستان فقزخدا رو صدا میزدم که بچم سالم بمونه آخه همش سرشو به پایین فشار میداد. رسیدم بیمارستان یه نفس راحت کشیدم "همه اینا تو نیم ساعت بود ها" ماما معاینم کرد و گفت الان وقت زایمانشه 6 سانت باز شده .اومدم لباسامو عوض کنم تازه فهمیدم دمپایی های آقای صابخونمونو پوشیدم خخخخخخخخخخخ. بیمارستان خصوصی بود و تو عید هیچ بیماری نداشت من تنهای تنهابودم. بعداز چندتا دردی که کشیدم سر بچه پیدا شد . خخخخ میخواستم برم رو تخت زایمان از ترس اینکه بچه نیفته پریدم رو تخت پرستاره گفت یواش خودتو پرت نکنی . بعداز دوتا درد سر قشنگ پسرم اومد تا سرش اومد تموم درداش تموم شد انگاردنیا رو بهم دادن . پسرمو گذاشتن رو شکمم نوازش کردمو باهاش حرف زدم "گریم میگیره وقتی به اون لحظه فک میکنم" یه دفعه پرستاره گفت مراقب باش هنوز بند نافشو نبریدیم. فک کنین هنوز بچم به من وصل بود .مامای همرام که اومده بود گفت وااای چه بچه تمیزی از اون دسته بچه های تمیزه . دل توو دلم نبود بردنش لباساشو بپوشونن مامای همرام خیلی بهم کمک کرد طفلی رو همون تخت زایمان بعد لباس پوشیدنش پسری رو آورد زیر سینم و کلی بهش با عشق شیردادم . ساعت 10/35 شب بدنیا اومد پسرم . اونشبو تا صبح نخوابیدم و به پسرم زل زدم . چون بیمارستان هیچ بیماری نداشت . شبو مامانو شوهرمم پیشم بودن .و شوهرمم تو پوستش نمیگنجید فرداش بابامو خواهرام هم خودشونو رسوندن.بابام که تو بیمارستان بودم اومد.
خداجون بخاطر پسرم ارمیا جون که 11 فروردین اومد بغلم ازت ممنونم. .
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   baransiyah7676  |  11 ساعت پیش
توسط   avaz76  |  13 ساعت پیش