2777
2789
عنوان

خاطرات زایمان دوست جونای خرداد93 وعکس نی نی های جیگرطلاشون

| مشاهده متن کامل بحث + 46936 بازدید | 500 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



روزاول شنبه 93/2/20 امروز قراربودبرم تهران نوبت داشتم البته زودترازدفعات گذشته میخواستیم بریم چون هردفعه به پسرم قول میدایم دفعه دیگه میریم باغ پرندگان اونم لحظه شماری میکردبرای رفتن ... صبح زودکه پاشدم دل پیچه داشتم میخواستم برم برای ابروکه نشدبرم تنبلی کردم همسری که بلندشد دیگه یواش یواش جمع کردم برای رفتن کمی میوه ونون وپنیروچایی مثل همیشه که میرفتیم تهران خدامیدونه انقدپسرگلمذوق داشت برعکس همیشه که توعوارضی خواب بود تاخودتهران بیداربود وحرف پرنده میزد رسیدیم اونجاخیلی بزرگ بود 3-4ساعت اونجامشغول بودیم منم واقعاخسته شده بودم پله زیادداشت بدترازهمه محیطش برای تنفس خوب نبود ولی تحمل میکردم وپابه پای پسرم وهمسری میرفتم تامطب دکترکمی دردداشتم والبته انقباض رسیدم اونجاطبق روال همیشگی معاینات روتین انجام شد وبرای شنبه بعدی نوبت دادوهمه چیزنرمال بود تا30کیلومتری قم که ازدردنمیتونستم حرف بزنم بدترش این بود که احساس کردم خیس شدم دلم میخواست یه جاخودموچک کنم ولی نمیشد رسیدیم قم خیلی گرسنه بودیم دلم کباب میخواست ولی نشد بریم بخوریم همسری گفت بریم به مادرش که تازه عمل قلب کرده یه سربزنیم بعدامیریم یه چیزی میخوریم رسیدیم خونشون نمازخوندم دیگه موندگارشدیم برای شام که چیزیهم نداشتن نون وپنیروهندونه خوردیم فک کن ازصبح همین صبحانه وناهارمون بوده مهمون اومدخونشون بلندشدم که سفره جمع کنم بسم اله خیس شدم سریع رفتم دستشویی چندتاسرفه کردم دیدم چندقطره اب اومد بدوزم بیرون به همسری اشاره کردم پاره شد اونم سریع اماده رفتن شد توراه داشتم گریه میکردم چون دکترگفته بوداگه کیسه ابت پاره شه شانست برای طبیعی کم میشه منم ازهمین میترسیدم سرم اومد همسری کفششواشتباه پوشیده بود دوباره برگشتیم عوضش کردچون دیگه میدونستم تموم شدهمه چیز به خونه رسیدیم به سرعت به مامام زنگزدم گفت یه نواربذاراگه ردترشحت موندترشحه رحمه اگه نه کیسه ابته منم جرئت نداشتم کاری کنم بابیمارستانم صحبت کردم گفت اگه خونریزی دردشدیدیاابریزش داشتی بیا ..ابروموباعجله برداشتم دوربینواماده کردم ساکوجمع کردم کمی باسبحان مشغول بودم همسری هم گلهای گلخونه که من نمیتونستم مرتب کنم مرتب کرد وبخاری روبراداشت ساعت 2نصف شب بودکه دیگه اماده خوابیدن شدیم یه قصه کوتاه گفتموسبحانوخوابوندم خودمم میخواستم بخوابم که یه انقباض همراه بادردشدیداومدسراغم چندلحظه بعدبودکه احساس کردم خیس شدم نگوکیسه اب پاره شده بود دیگه نموندم اماده رفتن شدیم خونه مادرم روبروی خونمونه سبحانوخواب الود همسری برد اونجابه مادرم هم گفتم سریع اماده رفتن شد توتاریکی هی میپرسید وقتت بود یازودترشده ...حرکت به سمت تهران
الحمدلله رب العالمین ...
سلام دوست جونام امروزاومدم اینجاخاطرموبراتون بنویسم میخوام ببخشیداگه زیادشده وقایع حین بارداری اخرین پریودم 92/5/31بود 6مهربودکه فهمیدم باردارم خوشحال شدم که خدااینقدمنودوست داشته که برای باراول نعمتشوبه من بخشید اونم توماه ذیقعده که خیلی ماه خوب وپربرکتیه البته همسری اجازه نداده بود برای دخترشدن رژیم خاصی بگیرم وته دلم یه جوری بودم هم میگفتم سالم باشه هم دختردلم میخواست ولی اون براش فرقی نداشت شهریورماه ماهی بود که سرگجه داشتم فشارم پایین بود خلاصه یه جوردیگه بودم ماه دوم حالت تهوع شدیدداشتم بالااوردن تنفرازبعضی غذاهاومیوه ها ولی تا8هفتگی گذشت از13مهرشروع بهخوردن کندرکردم برای باهوش شدن نی نی دل درد هم داشتم به اضافه کمردرد سرکارممیرفتم سخت بود...تحمل میکردم تا12هفته شدم که دیگه دل درد امونموبریده بود ازهمکارانوبت سونوان تی گرفتم رفتم سونو بله جفتم پایین بود وطول سرویکسم کوتاه بامامام تلفنی صحبت کردم گفت باید استراحت کنی تاسوعاعاشورارااستراحت کن تاببینم چی میشه فرداهم بیادکتر فرداش رفتم متخصص تودرمانگاه بود سونورونشون دادم وحشت کرد اورزانسی گفت بروبستری شو سرکلازت کنم اولش ترسیدم ولی منتظرخانم منوچهری شدم تابیادبااون مشورت کنم اون که اومد گفت من نمیتونم روحرف متخصص حرفی بگم باید بری پیش یکی دیگه اگه سرکلازنمیخوای منم باهماهنگی خودش تلفنی بابهترین دکترشهرمون مشورت کردم گفت استراحت کن بالاپایین نکن خم وراست نشو احتیاط کن منم رفتم تونخ استراحت تاحداقل عمل نشم چون ازعمل کردن وحشت دارم نزدیک 1ماه مرخصی گرفتم وخودمونی نی روسپردم به خدا روزها پشت سرهم به خوبی وخوشی میگذشت البته باتحمل دردهای زیرشکم که تمومی نداشت بدون علت وجفتمم بالارفته بود روزهای خوبی بود حس خوبی داشتم چون بسیاربه خدانزدیک شده بودم خیلی قران میخوندم یعنی کارم شده بودقران خوندن واستراحت دیگه سرکارم نمیرفتم توخونه هم کاری نمیکردم تامشکلی پیش نیاد بعدا خودموسرزنش کنم تو16هفته بود گه باصدای قلبش دکتره گفت پسره یه مدت گذشت به خاطر عشق خودم به دخترواصرارمادروخواهرام برای تعیین جنسین رفتم سونو ...سونوتشخیص دخترداد منم کلی ذوق کردم نه که ناراضی بودم نه به داده ی خداراضی بودم وسپاسگزارولی ته دلم دخترگلی دوست داشتم تاحداقل بهانه همسری جورنباشه روزهای بارداری بسیاربرایم خوشایندبود هرچند هرچی به اخرنزدیکترمیشد دردام بیشترومشکلات بیشترمیشد ولی بیخیال بودم سپرده بودم به خودش ونگرانی نداشتم اواخربودکه انقباض هم داشتم که دکی جون دارووامپول تجویزکردولی من نه داروخوردم نه امپول زدم فقط استراحتموبیشترمیکردم توماههای 7-8بودکه به فکرافتادم تاطبیعی زایمان کنم چون عمل واقعابرام سخت بود ومیترسم فکروذکرم شده بودتحقیق راجع به پیداکردن دکترکه قبول کنه شرایطمو من توشهرقم بودم وامکاناتش بدنبودولی برای سزارینی که بخوادطبیعی زایمان کنه امکانات نداشت به خاطرهمین بودکه تحت نظرپزشکای تهران دراومدم تاحداقل برای دل خودم یه کاری کنم که پشیمون نشم وتلاش خودموکرده باشم هرچند... تو34هفته بود که رفتم سونو وشرایط برام خوب گزارش شد سفالیک ولگن مناسب ووزن نی نی هم بالانبود 2170..ازهمون روزبودکه شروع کردم به پیاده روی البته باپسرگلم سبحان سخت بود ولی بارشوه وخریدهرچیزکه دلش میخواست پابه پای من میومد وحتی اشتیاقش برای پیاده روی 2برابربود روزی 1ساعت باهم میرفتیم بیرون و3تایی حسابی یارورفیق شده بودیم همسرمم بیشترسرکاربود واین باعث میشدمابیشتربه هم نزدیک شیم خوب دیگه 37هفتمم تموشد وخوشحال بودم ته دلم فک میکردم میتونم طبیعی زایمان کنم برای شنبه 93/2/20نوبت دکترداشتم همه کارای خونه روانجام دادم تمیزکاری وگردگیری وخریدلباس نوبرای پسرم سبحان هیچ کاری توخونه نداشتم فقطمونده بودیه دست لباس نوزادی برای فاطمه که اخرم نتونستم بخرم البته اینم بگم یه دست سایزبزرگوتبرک مشهدکرد م بودم انگارکه دیگه نزدیک زایمانمه نگوواقعانزدیکه
الحمدلله رب العالمین ...
روزدوم ..روززایمان البته قبل اززایمان یعنی قبل ازظهر ساعت 2.50صبح بامادروهمسرم به سمت تهران راه افتادیم خداروشکر شب بود وهیچ ترافیکی نبود تاساعت 4رسییدیم اونجاتوراه هرازگاهی دردشدید داشتم وخیلی خوشحال بودم وامیدوار ازخدام بوددردام بیشترشه ولی ازیه حدی بیشترنمیشد تهران که رسیدیم نیم ساعتی طولکشیدتابیمارستانوپیداکردیم به نظربیمارستان تمیزوخوبی میرسید دردداشتم به خاطرهمین باویلچربه سمت اتاق زایمان حرکت کردیم به کمک یه بهیارمهربون ومادرم که ازقم تاتهران فقط داشت ذکرمیگفت ودعامیخوند ... رسیدیم بلوک زایمان همه جاتاریک بود من اولین مریض اونروزبودم یه مامابودفک کنم باتجربه ومسن اونجاتواستیشن نشسته بود گفت برواماده شدتمام لباساتودرار بیام برای معاینه اولش کمی ترسیدم ولی خودموزدم به بیخیالی خداییش هم هیچی نفهمیدم یاکارش درست یامن خیلی روحیه داشتم معاینه کردگفت کیسه اب پاره شده کمی ..که پرسیدم لگنم چطوره گفت خوبه سربچه هم پایینه منتها دهانه رحم یه سانته وعلایم زایمان نداری خیلی ناراحت شدم چون من فرصت نداشتم برای شروع علائم فوقش 7-8ساعت میشدصبرکنی چون کیسه ابم پاره بود وسزارینی بودم واحتمال عفونت داده میشد مامایی که معاینم کردتلفنی بادکترصحبتکرددکترم دستوربستری دادومن بستری شدم دستگاه مانیتورینگ بهم وصل شد برای چک کردن پارگی رحم وان اس تی برای ضربان قلب عزیزکم مادرمم پیشم بود اولاش خوب بود دردداشتم دکترکه اومدمعاینه کردرفت دگه دردام تموم شد تا9.5دکترپیشم بود حرکت روی توپ یادم میداد تا11.5هم روی توپ داشتم حرکت بالاپایین جلوعقب میکردم دهانه رحم بازشه ولی دریغ ازیه سانت هردفعه که دکترمعاینه میکرد نامیدیش بیشترمیشد وعجلش برای عمل بیشتر منم تقریبادیگه نامیدشده بودم دیگه صدای دکترمیومدکه داشت برای عمل کوفتی تصمیم میگرفت باخودم صحبت کرد گفتم امپول فشاربهم بزن اونم جرئت کرد5سی سی زد ولی خبری ازدردهانشدکه نشد که دکتراومدگفت نمیتونم بیشترصبرکنم کیسه اب پاره شده خطرناکه ...بعدش رفت سراغ همسرم بااون مشورت کنه متاسفانه تلاشام نتیجه ندادوبایدعمل میشدم یه پرستاراومدشوخی کنان برام سوندگذاشت منم خیلی خیلی ناراحت وغصه داربودم اینقدکه نمیتونستم حرف بزنم فقط به دکترگفتم بیحسی نمیخوام هرچنددکترم خیلی داشت باهام کارمیکردناراحت نباشم وگریه نکنم ولی نمیشد میخواستم ازناراحتی بمیرم که بهیاری اومدمنوروتخت عمل خوابوندوهل دادبه سمت اتاق عمل توراه بهش گفتم همسری روصداکن برعکس هرچی توسالن صداش کرداونم پیداش نشد مامانم ندیدم وباکوله باری ازغم وغصه راهی اتاق عمل شدم ولی بازم خداراشاکرم حداقل تلاش خودموکردم وکمی دردکشیدم اونم دردزایمان واین به من امیدمیداد
الحمدلله رب العالمین ...
روز 93/2/21روززایمان روزتولد دخترگلم فاطمه عزیزمامان بعدازظهرساعت 1به بعد ساعت تقریبا12.20دقیقه بودوارداتاق عمل شدم بدنم ازترس داشت میلرزید یه پرستاراومدپیشم بهم دلداری بده نترسممیگفت بیحسی بگیرتابتوببینی منم گفتم نه یامیگفت ازت حین عمل فیلم بگیرم دیونه شدم گفتم نه الان پشیمونم ..هی میگفت دعاکن منم میگفتم فایده نداره 12.45دقیقه بود دکتراومد میخواستم تربت امام حسینوبهش بدم کام بچروبرداره گفتم الوده میشه اول ...لختم کردن کلاازسینه بابتادین منوشستن سردم شده بودیه پارچه گرم روم کشیدن وکارشروع شددراون حال هرازگاهی انقباض هم داشتم یعنی تااخرین لحظه دکتربیهوشی اومدتوگفتم بیهوشم کنه اولش میخواست مانع بشه ولی من گفتم فقط بیهوشی کم کم داشت گریم میگرفت که ماسکوگذاشت رو دهنم 1...2...3فاتحم خونده شد رفتم اون دنیا دخترگلم ساعت 1موقع اذان ظهرباوزن 2940باقد49...الحمدلله سالم وسلامت تحویل همسرداده شد خودمم توریکاوری بودم که بادردکشنده زیرشکم ازبیهوشی مطلق دراومدم دردفشاربعدازعمل روشکمم بود واقعازیادبود مخصوصاکه بیحس نبودم دادم به اسمون میرفت ...نترسیدا من برای سزارین خیلی امادگی نداشتم وکلادلمبه سزارین کردن نبود وخیلی تلاش برای طبیعی کرده بودم به خاطرهمین روحیه نداشتم وهردردی برام 3-4برابربود ...خداییش کاردکترم عالی بود ولی هرچی باشه درد داره شوخی نیست که چندلایه ازشکم بازمیشه بدترازهردردی کنار بریدگیهابود که تواتاق عمل باپنسهابازمیشه تاراحتترنی نی دربیاد امروز 93/3/3هستش دارم براتون خاطرمومینویسم بعدازعمل 12ساعت استراحت مطلق بودم تکون نخوردم سوندهم داشتم هیچی هم نخوردم یعنی دستورپزشک این بود ساعت 12شب بود با3تاخرماکه ازکربلامادرم اورده بود افطارکردم خخخخخخ...بعدباکمپوت ومایعات ...کام فاطمه دخترگلم راهم باتربت کربلا همسری برداشت اولین لحظه دیدارهم برام شیرین بود خودم کمی گیج بودم وقتی اوردنش فقط اینوسوال کردم که سالمه وخیلی نمیتونستم بلندشم ببینمش چون روکمرم درازکش بودم ...پرستارمهربونی اودپیشم گذاشت اول ازسینه راستم بهش شیردادم وهمسری فیلم میگرفت ومادرم هم کنارم بود غروب اونروزخواهروبرادروزنداداشم وپسرش وپسرگلم سبحان به ملاقاتم اومدن برای سبحان کلی جایزه ازطرف خواهرش خریده بودم کلی ذوق کرد ومیپرسیدازکجامیدونست من چی دوست دارم وازکجاخریده اینارو....عکسشم پیشم برده بودم کلی ذوق کرده بود وازدیدن خواهرش ماتش برده بود ولبخندرولبش بود خداراشاکرم به خاطراین نعمت که به من عطاکردبدون هیچ منتی ..خدایاشکرت حین دردهم هرچندقابل نبودم برای همه منتظرا وهمه دوستام مخصوصاشماها خیلی دعاکردم ایشاله به سلامتی فارغ شید الان که نی نی پیشمه دارم غصه میخورم 9ماه تموم شبانه روزباهم بودیم باهم میخوریدم باهم دردودل میکردیم باهم گرسنگی میکشیدیم باهم راه میرفتیم ...کلی توشکمم داداشی روذوق زده میکردومیخندوند ازتکونای عجیب غریبش سخته ولی ازخدامیخوام کمکم کنه فرزندصالح وپاک مثل همین الان تحویل خودش بدم وعاقبت به خیربشه
الحمدلله رب العالمین ...
سلام زهراجون ادامشونگفتی واصل ماجرا،اونایی که لایک کردمو نگفتیمنم اوایل خیلی اذیت شدم بخاطر ویارم وای چه روزای سختی بود امیدوارم نی نیم سالم بیاد توبغلم تاخستگیم در بره
** ازمرگ نترسید! از این بترسید وقتی زنده اید،چیزی درون شما بمیرد به نام «انسانیت» **

دخمل من 1تیرماه93اومدتوبغلم[smiley]s/sm_29.gif[/smiley][smiley]s/sm_29.gif[/smiley]
راستی اسم منم وارد کن نارسیس70......نرگس........به احتمال زیاد هانا........20خردادتا30خرداد....معلوم نیست......بابلسر
** ازمرگ نترسید! از این بترسید وقتی زنده اید،چیزی درون شما بمیرد به نام «انسانیت» **

دخمل من 1تیرماه93اومدتوبغلم[smiley]s/sm_29.gif[/smiley][smiley]s/sm_29.gif[/smiley]
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792