نمیخوام باور کنمممم....منی که با هزار تا دردی ک تو زندگی کشیدم هیچ وقت از خدا بدم نیومد و هیچ وقت بهش نگفتم ازت متنفرم منی ک اگه دلم میگرفت با خدا جرو بحث میکنم ولی اخرش بهش میگم دوستت دارم منی ک هر کی باهام حرف میزد بهم میگف حقا ک بهت روانشناسی میومد;انقدر ک فقط و فقط نیمه پر لیوانو میدیدم و بعضیا بهم میگفتن تو زیادی خوش باوری و من چقدر از این کلمه بدم میومد و بهشون میگفتم من واقع بینم; نه خوش باور
ولی الان میخوام اعتراف کنم اره من فقط یه خوش باورم ...امشب ک اومدم نی نی سایت ی تاپیکی زده شد ک کیا سرطان گرفتن و من از کنجکاوی بازش کردم ولی وقتی بازش کردم تو ذهنم.یاد پدربزرگم افتادم پدربزرگی ک دقیقا نیمه شعبان فهمیدیم سرطان دازه ولی ب مادرم نگفتیم تا شب 20 ام ماه رمضون ک بالاخره مادرم فهمید و رفت خونه پدربزرگم ولی وقتی برگشت شب با صدای بلند گریه میکرد و میگفت بابام...و من طبق خوش خیالیم ب مادرم گفتم من مطمئنم بابایی خوب میشه..هنوزم وقتی یادش میافتم دوس دارم برم توی ی اتاق دادددد بزنم و گریه کنم...اون شب ب حضرت زینب گفتم تو درد بی پدری رو این روزا چشیدی پس نزار مادرم. ک تازه چند ماهه مادرشو هم از دست داده این دردو بچشه...ولی دقیقا فردای اون روز ;روز 21 ماه رمضون پدر بزرگم فوت کرد...از اون حرفی ک به مادرم زدم از اون همه امیدی ک به خدا داشتم فقط ی کم دلخور شدم...ولی وقتی اون تاپیک رو باز کردم یکی رو دیدم ک اسم یه کاربرو گفت ب اسم می می ناز...منم باز طبق کنجکاوی رفتم و سرچ کردم و تاپیکشو ک خوندم تا الان ک دارم اینو مینویسم دارم گریه میکنم...اخره تاپیکش فقط ب خدا گفتم ازت متنفرم....چقدر خودخواهی...دوست دارم فکر کنم کاربریش الکی بوده و فقط ی داستان نوشته ک الکیه...چون اگه باورش کنم از خدا و از خودم بدم میاد حتی از رشت تحصیلیم....من بعد از فوت پدربزرگم هم ب مادرم دلدازی دادم و گفتم شاید ب نفع بابایی بود ببین چه شب خوبی رفت پیش خدا..ولی انگار تو سرم اون حرفم ک میگفتم من مطمئنم بابایی خوب میشه میکوبید...واقعا باور داشتم ولی بعدش از خدا بدم نیومد چون حتی یه ذره هم نتونستم پدربزرگمو بفهمم..پدر بزرگی ک وقتی میرفتیم خونشون میگفتیم و میخندیدم ولی لحظه اخری ک دیدمش رو تخت خوابیده بود حتی جون نداشت پتوشو بکشه بالا... ولی با خوندن تاپیکی ک دوست ندارم باورش کنم "حس امید توی نوشته هاش منو نابود کرد" ....خدا چرا انقد بی رحمی؟چرا؟؟؟!!!اگه من فقط ی لحظه ذعام میگرفت فقط دعا میکردم ک امید هیچ کس نا امید نشه...ولی خدا تو ک تموم قدرت دستته...در اخرم دوست دارم ب همه اونایی ک نزدیکاشون یا خودشون این بیماری رو دارن بگم ترو هرکی دوس دارید باهاش بجنگید چون برا نزدیکاتون تموم اون لحظه ها از ذهنشون پاک نمیشه خیلییی سخته
بفهمیدددد
خیلییی سخته