اول بگم.ما دخترخاله پسرخاله هستیم.بعدخواهرشوهرم بابرادرم ازدواج کردن یعنی دختربه دخترکردیم.پنج شنبه مامانم اومدخونمون شام بعدمن خواهرشوهرمودعوت کردم اومدن خونمون شام بعدفرداجمعه ناهار خواهرشوهرم گفت بیاین اینجا خاله بازی دیگه نه بخاطردورهم بودن خلاصه رفتیم موقع ناهار دادا شم گفت هوس اش دوغ کردم به زنش گفت اونم گفت یکشنبه درست میکنیم بانرگس همه هستن دیگه منم گفتم باشه.خواهرشوهرکوچیکم تواسلام شهره موقع ناهارزنگ زدبه شوهرم که بیادنبالم دلتنگم بیام اونجا چندروز خلاصه رفتیم دنبالش منوشوهرمودخترم .اومدنی اوردیمش خونه خواهرش شب اونجاموند خلاصه گذشت .شدشنبه من گفتم بزارشام بذارم زنداداش بزرگه روبگم بیادخونمون مامانم اینجاس.دوباره به خواهرشوهرم گفتم شب بیان .الان میگن چقدردعوت تودعوت شد بلههههه. شب همه اومدن شام خوردیم دوباره داداشم گفت اش بیاین فرداخونه ما.ولی خواهرشوهرم صداش درنیومدمن ناراحت شدم که اگه راضی بودمیگفت اره بیاین اونجا.بهش گفتم پس نخودبذارخیس بخوره سبزی ودوغ میگیرم بیاین اینجا گفت باشه نمیدونم چقدربایدخیس کنم گفتم ده نفریم سه تا استکان بسه .خلاصه صبح یکشنبه شد.قراربودبرادرشوهرمم بیاد.اش بخوره صبح خواهرشوهرم زنگ زدکه باخواهرش صحبت کنه مثلا اینکه قراربیرون گذاشته بودن.گفتم حالا که داری میری بیرون سبزیم بگیرین گفت من نمیدونم ازکجابگیرم شایددیربیایم خودت بروبگیر(کلا اشوانداخت گردنه من) به خواهرش گفت اماده شوبیام دنبالت بریم.اونکه قطع کردزنداداش
بزرگه زنگ زدگفت شام کتلت میذارم بیاین گفتم بابا نمیخوادمگه خاله بازیه .گفت نه مامانت اینا اینجا هستن دوره هم باشیم گفتم باشه پس آشم میاریم اونجا .گفت به فاطمه هم بگومنم زنگ زدم خواهرشوهرن گفتم گفت باشه مامیریم بیرون میایم گفتم تا دودیگه میاین گفت باشه.دودقیقه نگذشته داداشم زنگ زدگفته چه خبره برای خودتون برنامه ریزی میکنیدگفتم چیکارکنم زنداداش زنگ زده اینجوری گفته .ازاینطرفم شوهرم ناراحت که ما اگه آشو ببریم اونجا داداشم نمیاد.منم کنم حالا نیادچی میشه .داداشم ازپشت گوشی گفت مکه من نگفتم بیاین همه خونه ما آش .گفتم خوب اون زنگ زدگفت بیاین داداشم گفت چرابه ما زنگ نزدگفتم خوب دعوتی نبوده که همینجوری بوده اونم گفت مانمیایم این داره باخواهرش میره بیرون میخوان خلوت کنن .منم ناراحت شدم گفتم پس اشوچیکارکنیم مگه نمیخوره گفت نه بیااینجا درست کن توووو.من گفتم من میرم مهمونب شما نمیاین خودتون درست کنیدما همه میایم اونحا گفت باشع.قطع کرد دودقیقه بعدزنگ زدبااعصابانیت گفت بیاین دنبالم میام منم گفتم چی شدگفت فاطمه درست نمیکنه میخوادباخواهرش تنها باشه دردودل کنن گفتم میگه خواهرش فرارمیکنه چندروزاینجاس شوهرمم چپ چونگاه کرد.گفتم من پس کنسل شدمنم نمیتونم درست کنم .تلفن قطع کردم شوهرم گفت خیلی بد صحبت میکنی حال باخواهرام گفتم خواهرت زنداداشمه تودخالت نکن گفت خواهرمنم هست هواست باشه من گفتم هواسم نیست.خلاصه خواهرشوهرم اومدخونمون باخواهرش بره بیرون .گفت چرابه من زنگ نزده دعوت کنه ناهارگفتم دعوتی نبوده همینجوری گفته .گفت نه بایدبه من میگفت من ناراحت شدم. گفتم بروبه خودش بگویعدخیلی جدی برگشت گفت من نمیتونم تنهایی اش درست کنم ها گفتم کنسل شد.ناراحت شدکه چرااشوتوتوخونت درست نمیکنی من خواهرم اومدمیخوام برم بیرون.منم گفتم منکه هوس نکرده بودم باشه یه وقت دیگه درست میکنیم شماهم برین بگردین نگران نباش ناراحت نمیشه بعدم رفتن .ماهم شوارشودیم رفتیم دنبال داداشم بریم توماشین جلوداداشم میگه تودرباره خواهرام صحبت نکن زتت خرابه خیلی ناراحت شدممم هنوزم باهاش قهرم گفتم یه کاری میکنم پشیمون بشی. ازاین حرفت.حالاخواهرش داره بادادشم حال میکنن ما اینجا قهریم ازاوموقع هم مونده توکف نمیدونه چیکارکنه .ببخشیدخیلی شلوغ طولانی شدگفتم کامل بگم درست تصمیم بگیرین.مرسی