سلام
من اونقدر خسته ام اونقدر خسته ام که دقیقا انگار تریلی 18 چرخ از روم رد شده
مهمونی به خیر و خوشی گذشت با کمترین ناراحتی بین ما و دخمل:)
البته دختر کم اذیت نکرد
مثلا دیشب عروس رو برده بود تو اطاقش و میگفت این دوست منه وبیاد بیاد اینجا با من بازی کنه!
یا تمام مدت قبل از شام با گریه و جیغ و داد ماشین شارژیشو میخواست که از انباری بیاریم تا بازی کنه!
یعنی تو اون محشر کبرای تو آشپزخونه این نیم وجبی دائم زیر پای من بود با غر غر و نق و بهانه جوئی
سر شام هم مجبور شدم بغلش کنم و با شمع فوت کردن و زبون گرفتن سر گرمش کنم و عاقبت هم وسط پذیرائی شام رفتیم که خانومو بخوابونیم چون مثل ابر بهار اشک میریخت که خوابم میاد منو بزار روی پات!
فکر میکنم دیشب همه مونده بودن من چقدر با حوصله و مهربون شدم!
تنها نقطه تاریک این هفته روز 5 شنبه بود عصر که من اونقدرررررررررررررررررررررررررررررررر کار ریخته بود سرم داشتم میمردم و رکسانا نیخوابید و چند تا لگد جانانه بهم زد که با خجالت تمام کنترلمو از دست دادم و یدونه زدم روی دستش
خیلی ناراحت این کار هستم و تا میام به خودم افتخار کنم یادم میاد کارم کامل نبود (مرض کمالگرائی)
البته یه خورجین توجیه کاملااااااااااااااااااااااااااااااااااااا قابل قبول و منطقی دارم ولی من میدونم و شما هم میدونین که دارم توجیه میکنم و نباید کنترلمو از دست میدادم:(
ذهنم از خستگی خیلی پراکنده اس و پستها رو نصفه نیمه خوندم
فقط خواستم اعتراف کنم که بعد از چندین ماه طولانی بازم از دستم در رفت و این تنها ناراحتی من تو این چند روز بود...
اما نا امید نمیشم و بازم تلاش میکنم
راستی مامان پارسا منم همش میگم اول خودم دارو بخوریم تا ریلکستر باشیم البته اگه لازمه
دیشب جاریم برام یه زنبیل پر از بیدمشک و بهار نارنج از شیراز اورده
جای همتون خالی
جهت تنبیه خودم همشو تلخ میخورم:/