مدتها قبل پای یه دختری به خونه ما باز شد.
دوست شوهرم دوست دخترش رو شام آورد خونه ما. برای بار دوم خواهر دختره هم باهاش اومد. مادر دختره از شوهرم خواست که به دخترش (خواهره) کامپیوتر یاد بده.
بعد از مدتی فهمیدم رابطه اینا خیلی زیاد شده ، مدام بهم اس میدن. شوهرم شب ها تا دیر وقت مشغوله گوشیشه.
دوستانه باهاش حرف زدم و گفتم اول اینکه بار آخرت باشه دوست دختر دوستات میان اینجا ، خونه من حرمت داره.
دوم اینکه من از این دختره که بهانه یاد گرفتن کامپیوترش رو داری خوشم نمیاد. بسته دیگه ، باهاش قطع رابطه کن.
گفت که می خواد توی این شرایط (من 6 ماهه باردارم) خودم رو سرگرم کنم تا حواسم نره پی کارهای زشت یا به قول خودش ارضای هوا و هوس...
خلاصه به من قول داد و من 2 روزی خوشحال بودم.
نذری داشتن خونه پدرش ، با همکارش اومدن ناهار خوردن و موقع رفتن یه ظرف نذری گرفت و گفت به کسی قول دادم. نمی دونم چرا حس بدی پیدا کردم.
حس زنها هیچوقت دروغ نمیگه ، هیچوقتتتتت.
امروز اومده خونه یه قابلمه کوچیک برنج و کوکو آورده. خیلی کوکو دوست داره. میگه خونه یه پیرزنی رفتم داشت تو حیاط ناهار درست میکرد (شغلش طوریه که به خونه مشترک سر میزنه) بوی خوبی داشت ، از کوکوش تعریف کردم قسمم داد اگه نگیرم مدیون باشم. منم گرفتم.
وقتی خوابید برای اولین بار رفتم سر گوشیش ، آخه از فکر و خیال دیشب تا صبح نخوابیدم.
بله آقا رفته در خونه این دختره بهش اس داده بیا پایین و بعد هم کلی از غذا تعریف کرده و قربون صدقه اش رفته.
امروز فهمیدم خیلی از مواقع به من دروغ گفته و همه اون شرایط پای این دختر وسط بوده.
نمی دونم چی کار کنم. دارم روانی میشم. دلم واسه خودم ، واسه بچم ، واسه اعتمادم می سوزه.
تحملش رو ندارم. نمی خوام کسی چیزی بفهمه. ولی نمی تونم این خونه رو با وجود اینهمه شک و گمان تحمل کنم.
خدایا چرا مردا اینقدر نمک نشناسن چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟