2777
2789
عنوان

چکارکنیم حالمون بهتر شه

| مشاهده متن کامل بحث + 147185 بازدید | 8300 پست

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

آره منم اونجام و دلم برای اون روزا تنگ شد............
خداي مهربانم مگر داريم لحظه هايي از اين شيرينتر لحظه هايي ناب از جنس حس زيباي دوباره مادر شدن ❤️❤️خدايا اين حس و حال ناب رو نصيب همه ي دوستانم بگردان🙏🏻

پارسال توی همین درگیریها بودیم که پسردایی شوهرم فوت کرد.
شوهرم خیلی اهل رفت و آمد با فامیل نیست. ولی به حدی روحیه ی هممون خراب بود که به همین بهانه شوهرم پیشنهاد داد و جمع کردیم و مرخصی گرفتیم و رفتیم شهرستان...
دو سه روز پیش هم داییش فوت کرد و دوباره رفتیم شهرستان. یاد پارسال افتادم.
حقیقتش بعد از اتفاقات پارسال منو شوهرم تصمیم گرفتیم بیشتر مسافرت بریم. چون هر دو شاغلیم و زیاد هم با فامیل مراوده نداریم دیگه زیادی کسل میشیم. سفر خیلی برامون خوبه. هر چند هزینه برمیداره ولی چاره ای نیست.
فَاجِبنی یا الله ...
آره تقریبا مواردش مثل همه...........
خداي مهربانم مگر داريم لحظه هايي از اين شيرينتر لحظه هايي ناب از جنس حس زيباي دوباره مادر شدن ❤️❤️خدايا اين حس و حال ناب رو نصيب همه ي دوستانم بگردان🙏🏻
وای اعصابم یه کم به هم ریخت ..........
به نظرتون چی باعث میشه که این کارا تو زندگی کمرنگ میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خداي مهربانم مگر داريم لحظه هايي از اين شيرينتر لحظه هايي ناب از جنس حس زيباي دوباره مادر شدن ❤️❤️خدايا اين حس و حال ناب رو نصيب همه ي دوستانم بگردان🙏🏻
چه جالب الان دیدم که من تو اون قسمت خاطره نوشتم.ههههههههههههه
کیانا 88
پست ها: 1,542
عضویت: 9/8/1389
1389/10/26 9:27 ق.ظ

سلام دوستای گلم
شرایط من شاید یکی از نادر ترین شرایط باشه آخه ما تا نامزد کردیم شوشو باید می رفت سربازی برای همین هم حدود یکماه هیچ خبری از هم نداشتیم حتی توی پادگان نمیتونستیم به هم زنگ بزنیم بعد از یکماه که 2 ساعت بهش مرخصی دادند آمد خونه ما بدون اطلاع منم تنهاخواب بودم و خیلی هم نامرتب .........زنگ در را که زدند با بی حوصلگی آیفونو جواب دادم شاخ درآوردم گفت خانم دکتر مریض بدحال دارید صداشو شناختم پریدم جلوی در یکدفعه یادم آمدم خیلی نامرتبم (شوشو هم که تو دانشگاه منو همیشه خوش تیپ دیده بود )اهمیت ندادم درو باز کردم تا همدیگرو دیدیم احساس کردم زمان متوقف شده با این که محرم نبودیم چند ثانیه همدیگرو بغل کردیم و ....تازه بعد یادمون آمد که هر دوتامون خیلی نامرتبیم و زدیم زیر خنده......
الهی فداش بشم خیلی خیلی ماهه و من و دختر نازم عاشقانه دوسش داریم........
خداي مهربانم مگر داريم لحظه هايي از اين شيرينتر لحظه هايي ناب از جنس حس زيباي دوباره مادر شدن ❤️❤️خدايا اين حس و حال ناب رو نصيب همه ي دوستانم بگردان🙏🏻
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز