لحظه های خوب و نابش وقتایی بود ک مثل ماهی تو شکمم وول میخورد قوربونش برم. بعضی وقتا ب همسرم میگفتم دستش رو بذاره رو ی طرف شکمم وقتی گرم میشد سریع وول میخورد میومد اونور.
و لحظه های سختش بیشتر ماه های آخر بود ک کهیر و اگزمای شدید گرفتم طوری ک ۲ ماه آخر شبا تا صبح بیدار میموندم آخه شبا بیشتر فعال میشد. آفتاب ک میزد خوابم میبرد. و درمان خاصی نداشت. فقط باید آرامشمو حفظ میکردم. ادویه جات نمیخوردم. مدام پماد مخصوص استفاده میکردم. آخرا ب تجربه فهمیدم گلاب هم آروم میکرد پوستمو و خیلی چیزای دیگه. خداروشکر دخترم سالم و سلامت ب دنیا اومد