سلام میخوام براتون قضیه زن داییمو بگم
من یه زن دایی دارم اسمش الهام هست تو دختره و شش تا برادر داره پدرش کارمند مادرش هم کارمند زن داییم بچه اول هستش.
حالا داییم یه راننده آژانس که اون موقع به جز یه تیکه زمین نزدیک خونه مادربزرگم هیچی نداشت
داییم عاشق یه دختری بود ینی میمرد براش منتها نمیدونم چی شد که دختره رفت ازدواج کرد و خلاصه رفت
اون موقعها من کلاس دوم سوم ابتدایی بودم
داییم گفت بریم برا دختر فلانی برام خواستگاری هرچی مامانم اینا گفتن تو دختره و فلانو اینا بهت دختر نمیدن گفت نه شما برید
هیچی دیگه خاله ها و مامانم و مامان بزرگم رفتن خواستگاری مادر دختره دختر خاله مامانم هست بعد مادر دختره رو حساب دایی بزرگم دختره رو بعد سه جلسه خواستگاری داد
خلاصه اینجا دیگه اصل مطلب شروع میشه
داییم چند بار تو دوران عقد زن داییمو فجیع کتک زد
اما زن داییم کوتاه میومد صورت خونین و مالینشو یادم میاد هنوز هیچوقت به مامان باباش نمی گفت دوسه روز خونه مادرجونم میموندبعد میرفت خونه خودشون
داداشاش اون موقع محصل بودنو تحصیل میکردن
خلاصه داییم به اینا بسنده نمی کرد چندبار هم با برادرای زنش درگیر شد کتکو کتک کاری
ولی خب اون موقع میگفتن اونا بچه هستنو اینا.
حالا شب حنا بندونو بگم ما بچه ها داشتیم میرقصیدیم داییم دست مادرزنش پول داده بود که وقتی پولاش تموم شد باز بیاد از مادر زنش بگیره که پولا ازدستش گم نشه
داییم به مادر زنش گفت پولا رو بده که باید شاباش بدم مادر زنه بنده خدا تو اون شلوغی گم کرده بود پولا رو ینی یادش نبود کجا گذاشته داییمم چنان دادی زدسر عروس بهش گفت گهه عوضی بلندشو پولارو پیدا کن دختره گف محمد من چجوری بگردم با لباس عروس دنبال پولا شلوغ بود فوق العاده داییمم یه کشیده تو گوش عروس زد
گذشت روز بعد عروسی بود
رفتیم دنبال عروس جیغ زنان و پای کوبان
اون موقع شنل تازه مد شده بود زن داییم شنلو تنش کرد گف تموم بریم داییم گف عه کی بهت گفته چادر نپوشی خلاصه تو اون گرمای تابستون وحشتناک علاوه بر لباس عروس و شنل رو شنل چادر سرش کرد
ادامه پست بعدی