2777
2789
عنوان

داستان من و خاله لیلای فضول

29051 بازدید | 29 پست

خب دوستان میخوام ازینجا تعریف کنم ک قهر کردم از خونه شوهرم و اومدم خونه بابام تا طلاق بگیرم قبلش تعریف نمیکنم چون هم خیلی طولانیه هم اینکه مرور کردنش خیلی اذیتم میکنه .من قهر کردم اومدم خونه بابام میخواستم طلاق بگیرم خیلی داغوون بودم چون شوهرمو دوست داشتم از طرفیم دیگه طاقت و تحمل زندگی کردن باهاش نداشتم چون خیلی زجرم میداد و اذیتم میکرد بعد از یکی دوماه ک خیلی افسرده شده بودم خاله لیلام ک ۳ سال از خودم بزرگتره و از کوجیکی مثل خواهر بودیم اومد گفت بیا با ی پسره دوستت کنم تا از تنهایی بیرون بیای منم از سر تنهایی قبول کردم اسمش (سامان)سامان ی پسر ۲۹ ساله با تیپو قیافه معمولی و شغل خوب و خاتواده خوب ک قبلانم عقد بوده و جدا شده منم ی دختر ۲۴ ساله خوشکل خوشتیپ ولی درحال طلاق خلاصه باهم دوست شدیم کلی بهم دل بستیم عاشق شدم باز فهمیدم مهرو محبت واقعی یعنی چی سامان ی داداش دارع ب اسم محمد ک فوقلعاده غیرتی با تعصب وبیفرهنگ منگل ک فکر میکنه من چون تیپ میزنمومیگردم خرابم این محمد با خاله لیلام دوسته چند ساله و محمد ۳ سال از سامان بزرگتره

خدایا شکرت 

زمانی ک ما باهم دوست شدیم محمد همش ترس این داشت ک سامان یکوقت نخواد منو بگیره(آخه از نظر خود محترمش من قرتیمو خانواده ندارم)همش با خاله لیلام دعوا و اینا داشت و ب خالم میگفت ک تو عمداشکوفه رو با سامان دوست کردی

خدایا شکرت 

هنوز طلاق نگرفته دوست پسر گرفتی؟؟؟ داری راهو کلا اشتباه میری

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
بیشتر ببینید

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و *کاملاً رایگان* با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید .

حق ایجاد رابطه جدید قبل از تموم شدن رابطه فعلیت نداشتی 

از لحاظ انسانی میگم و اصلا کاری به شرع ندارم

«بردگی»یعنی‌اینکه:یک‌ شخص دیگر‌ تصمیم بگیرد،تو چقدر و‌ چه اندازه آزاد باشی...برتراند راسل

به من چه اصن زندگي خودته صلاحشو بهتر ميدوني ولي تا وقتي رابطه قبلي رو كامل حتي توي ذهنت و روحت تموم نكردي وارد رابطه جديد نشو

از رو تنهايي ادمارو انتخاب نكن بزار پروسه جداييت كامل طي شه بعدا از رو منطق و فكر و درست كسيو انتخاب كن

ارسال نظر شما


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792