بهاره دلم خیلی سوخت. با اون حالش بچه اش رو می آورده کلاس
ای خدا یه مادر همیشه نگران بچه اش هست.... همیشه تکه ای از قلبش بیرون از بدنشه.
یادمه بابام رو که می بردیم برای رادیوتراپی مردها و پیرمردها کلی خدم و حشم دنبالشون بود ولی زنها نه. طفلکی ها تنهایی می اومدن و بی سر و صدا کارشون رو انجام می دادن و میرفتن. الان چهره یک خانم جوونی جلوی چشمم اومد که کانسر پستان داشت و دلشوره اینکه به موقع کارش انجام بشه تا بتونه بره بچه اش رو از مدرسه برداره. تنهای تنها بود. خدایا کاش شفا پیدا کرده باشه. کاش.....