با آجیمو شوهرش و آقاییم رفتیم بیمارستان
پذیرش شدم و بستری.بهم یه لباس گشادو باز دادن که با کمک پرستار پوشیدم
رفتم روی تختی که بهم داده بودن دراز کشیدم خیلی خوشحال بودم
صدای خانومایی که میخواستن طبیعی بیارن رو میشنیدم و خدا رو شکر میکردم که قراره سز بشم
تا ۱۲ ظهر منتظر موندم به همراهم که آجیم بود و ۶ ماهه باردار بود گفتن بعد از عمل میتونید برید پیشش
خلاصه صدام کردن همراه با چند نفر دیگه که بریم به سمت اتاق عمل اصلا استرس و ترس نداشتم خیلی ذوق زده بودم
من از قبل با دکترم شرط کرده بودم که فقطططط بیهوشی کامل
رفتیم با خانومای دیکه تو یه اتاق انتظار گفتن از روی لیست صداتون میکنن همه خانوما میگفتن وای ای کاش ما اولین نفر نباشیم ولی من با ذوق میگفتم ای کاش اولین نفر من باشم
خلاصه اولین نفر منو صدا کردن😂
منم خوشحالو خندون رفتم دنبال پرستار همین که پامو گذاشتم توی اتاق عمل یهو ترس و استرس تموم وجودمو گرفت نمیدونم چرا اینقد از فضای اتاق عمل وحشت کردم
متخصص بیهوشی اومد و گفتن میخوایم اپیدورال کنن منم که دیگه نزدیک بود اشکم دربیاد زیر بار نمیرفتم خلاصه دکترم اومد و راضیم کرد منو از کمر بیحس کردن که آمپولش زیاد دردناک نبود
بعدش دراز کشیدم یه دستم سرم بود یه دستم دستگاه فشار
یه پرده سبز کشیدن جلوی صورتم زبونم از ترس بند اومده بود به یه پرستار که کنار بود گفتم دستمو بگیرین همش میگفتم من بیحس نشدم بگید فعلا صبر کنن من حس میکنم یهو پرستار گفت چی میگی بچه رو دارن درمیارن😳بعد از ۵ ثانیه دیدم صدای گریه دخترم پیچید توی اتاق عمل منم همزمان زدم زیر گریه باورم نمیشد واقعا توی شکمم بچه بوده باشه😂
خلاصه دختر گلم با وزن ۳۴۰۰ ساعت ۱۲:۴۵ روز یکشنبه ۷ فروردین ۹۰ بدنیا اومد و زندگی منو باباشو پر از خوشبختی کرد
خدا رو هزار مرتبه شکر که خدا بهم دختر داد الان دخترم پارمیس ۸ سالشه و خیلی خانومه خیلی بامحبت و دلسوزه
خدایا شکرت
ممنون که خاطره منو خوندید.