تا آخرش بخونید جالبه >>>...............
حاج آقا برای سرکشی به مستغلاتش در پاریس و تورنتو و همچنین سرکشی به دو تا آقازاده اش
که در در این دو شهر تحصیل می کنند آمده بود..چند روزی پاریس بود و الان هم تو
هواپیما نشسته و راهی تورنتو هست.
این توالت لعنتی هم که همش اشغاله، اگه ایران ایر بود حتما حاج آقا با عصبانیت داد
می زد: قیچی کنید، مردم تو صفند.
وضعش خراب بود و به خودش می پیچید.
خانم مهمانداری که داشت از نزدیکش رد میشد متوجه وضعیت اضطراری و اورژانس
حاج آقا شد و گفت: اشکالی ندارد اگر از توالت خانمها استفاده کنید بشرطی که
قول بدید دست به دگمه هایی که تو توالت هست نزنید.
حاج آقا که به توصیه پسرانش کلاس انگلیسی رفته بود کمی انگلیسی هم می دانست
و منظور مهماندار را فهمید.
تو توالت نشسته بود که متوجه دگمه ها شد. دگمه ها با حروف لاتین علامت گذاری شده بودند:
«وی. وی» ، «وی.ای»، «پی.پی» و یک دگمه قرمز که رویش نوشته بود «ای.تی »
حاج آقا که سبک شده بود، حس کنجکاویش تحریک شده پیش خودش گفت: کی
متوجه میشه من به دگمه ها دست زدم؟
با احتیاط رو دگمه وی.وی فشار داد. ناگهان آب ملایم ولرمی باسنش را نوازش داد...
حاج آقا که داشت حال می کرد گفت: چه احساس لذت بخشی. اینهمه هواپیما سوار
شدم تو هیچ توالت مردانه چنین چیز خوبی ندیدم.
حقشه به توالت مردانه بگیم مستراح.
بعد رو دگمه وی.ای فشار داد. جریان آب ولرم قطع شد و بجایش هوا یا باد ملایم و نیمه گرمی
شروع به وزیدن کرد و باسنش را خشک کرد. چه لذتی، حاج آقا اگه
دستش بود ساعتها حاضر بود تو توالت بشینه.
بعدش حاج آقا دگمه پی.پی را فشار داد. یه چیزی شبیه همانی که خانمها با آن
صورتشون را پودر مالی می کنند
شروع کرد به پودر مالی باسن حاج آقا و عطر خوب و خوشی هم توی فضای توالت پیچید.
حاج آقا که حسابی کیفور شده بود پیش خودش گفت: چه احساس شیرینی. اما این توالت
خانمها هم عجب چیز محشریه ها.
این که توالت نیست. اتاقی پراز احساس و عشق و محبته. برگشتم ایران حتما تو ویلای مرزن آباد میدم درست کنند.
لبخند رضایت بخشی بر لبانش نشست و چشمانش را بست و بوی خوش پودر را با نفس عمیق بالا کشید.
لحظه ای کوتاه یاد آن سالهای خیلی خیلی دور افتاد. حدود بست سی سال پیش که تو
هوای سرد زمستانی مجبور بود آفتابه را بر داره وبره
آنطرف باغ از چاه آب برداره و بعد گوشه دیگر باغ بره توالت. توالت که نه ،همان مستراح.
حاج آقا چشمها را باز کرد و این افکار و خاطرات ناجور را که میخواستند کیفش را کور کنند از خودش دور کرد.
پودر مالی که قطع شد حاج آقا به دگمه قرمز ای.تی خیره شد و گفت بادا باد و انگشتش
را گذاشت رو دگمه و فشار داد.
چشمانش سیاه شد و دیگه چیزی نفهمید. بعدا که تو بیمارستان تورنتو به هوش آمد
و چشمانش را باز کرد اولین چیزی که دید لبخند ملیح یک خانم پرستاربود.
با انگلیسی دست و پا شکسته پرسید: چی اتفاق افتاده؟
خانم پرستار گفت دگمه آخری را که فشار دادید دگمه ای است که بطور اتومات پنبه
قاعدگی خانمها را بر میداره. بعد یک کیسه نایلونی کوچکی که چیزی شبیه به یک تکه
سوسیس تویش بود را نشان داد
و گفت : مردانگی تان را می گذارم زیر متکایتان>>>....................
هرگز زانو نخواهم زد حتی اگر سقف آسمان کوتاه تر از قامتم شود...